بازی در اردوگاه کوچکی در سیبری، جایی که لارا کرافت به کوهستان های عظیمی که انتظارش را میکشند خیره شده شروع میشود. جونا به او میگوید که سایر اعضا دیگر حاضر به همراهی او نیستند. بعدتر هنگامی که لارا و جونا در حال بالاروی هستند نزدیک است لارا سقوط کند و کشته شود اما به قله میرسد و از دور دست بقایای کیتژ را می بیند؛ متاسفانه طوفان شروع میشود و آن دو را از هم جدا میکند. صحنه به لندن عوض میشود و دو هفته قبل را نشان میدهد. لارا زیر باران در کوچه های تاریک قدم میزند که پشت پنجره متوجه جسمی مرموز و چراغ قهوه میشود و تصمیم به بررسی میگیرد. فرد مرموز پیام ضبط شده ای پیدا میکند که در آن ریچارد کرافت توضیح میدهد دومین قسمت معمای جستجوی خود برای ابدیت را حل کرده اما کسی در کمین اوست که مربوط به فرقه خشنی به نام ترینیتی (تثلیت) میشود که به دنبال کنترل بشر هستند. لارا وارد میشود و فرد فرار میکند. لارا پنجره ای باز پیدا میکند و گمان میکند که فرد ناشناس از طریق آن فرار کرده است. همانطور که لارا در حال بررسی تحقیقات پدرش است در شروع به باز شدن میکند. لارا سریعا چکش ضخره نوردی را بر میدارد و آماده ورود فرد بازدیدکننده میشود. وقتی در باز میشود تقریبا نزدیک است لارا او را بزند که متوجه میشود آنا معشوقه ریچارد کرافت است و دست نگه میدارد. آنا روزنامه ای به او میدهد که در آن مطالب تندی علیه لارا نوشته شده و جستجوی او و پدرش به دنبال ابدیت را دیوانگی خوانده. لارا از آنا میپرسد آیا او را تعقیب میکرده؟ که آنا متعجب میشود و جواب نه میدهد. لارا به او میگوید گمان میکند مکان مقبره پیامبری را که پدرش باور داشت راز ابدیت را با خود دارد میداند و توضیح میدهد پدرش قبل از اینکه بمیرد در آستانه کشفی بزرگ بود. آنا حرف او را باور نمیکند و میگوید پدرش ناخوش احوال بود و ابراز میکند عاشق ریچارد بود و تقریبا حاضر به ازدواج با او بود اما ریچارد مردی شکسته بود و آنا نمیخواست پایان لارا هم مثل او شود. لارا به او میگوید که مقبره در سوریه قرار دارد و پدرش در مورد آن راست میگفته و سایرین درباره او اشتباه میکردند که آنا جواب میدهد این دیوانگیست و توصیه میکند لارا زندگی اش را از اینها جدا کند و به عمارت برگردد و اضافه میکند وسواس باعث نابودی پدر لارا شد. لارا به او میگوید که نمیتواند برگردد و بعد از تجربیاتی که در یاماتای از سر گذرانده چیزهایی فراطبیعی دیده و حالا پدرش را باور دارد. او به آنا میگوید که به سوریه میرود تا مقبره پیامبر را به امید پیدا کردن منبع الهی بیابد. سپس صحنه به سوریه، جایی که لارا در ماشین نشسته و راننده در میان بیابان های شمال غرب سوریه رانندگی میکند عوض میشود. مرد به او میگوید که آنها به منطقه جنگی میروند و بهتر است از مسیر مطمئن باشند که لارا توضیح میدهد آنها نزدیک آبادی در آبکند هستند. ناگهان هلیکوپتری ظاهر میشود و راننده میگوید که آن تنها ارتش محلی است اما لارا متوجه میشود مرد دروغ میگوید و هلیکوپتر به ترینیتی تعلق دارد. مرد بخاطر پول بیشتری که ترینیتی به او پرداخت به لارا خیانت کرده بود. هلیکوپتر شروع به تیراندازی میکند و راننده را میکشد. لارا از انفجار زنده میماند و از صخره ای سقوط میکند اما با کمک چکش صخره نوردی خود را نجات میدهد. او پرتگاه کوهستان را کشف میکند و در نتیجه ورودی مخفی به مقبره پیامبر را پیدا میکند. بعد از اکتشاف اطراف لارا علامتی پیدا میکند که حاکی از آن است مقبره پیامبر نزدیک است و نقش های روی دیوار معجزه شفای پیامبر و موعظه او به مردم درباره خداوند را شرح میدهند. لارا متوجه میشود که ترینیتی به این دلیل دنبال پیامبر است که او منبع الهی را در اختیار دارد. ظاهرا آن ها او و پیروانش را کشته و قرن ها به دنبال منبع الهی گشته اند. لارا در حین گذر از تله های کشنده منطقه و جایی که نزدیک است زیر آب خفه شود در نهایت مرقد حاوی مقبره پیامبر نامیرا را پیدا میکند. بعد از اینکه با باز کردن آب بند راهی به بالاروی از سطح آب میکند به بالا میرسد و مقبره را پیدا میکند. با این وجود وقتی آن را باز میکند با دیدن خالی بودنش سورپرایز میشود. به زودی ترینیتی به رهبری مردی به نام کنستانتین سر میرسد و کل محوطه را محاصره میکند. همین که در مقبره را باز میکنند لارا می ایستد و به رویشان اسلحه میکشد. کنستانتین میپرسید منبع الهی کجاست که لارا پاسخ میدهد دست ساختی آنجا نبود. کنستانتین حرف لارا را باور نمیکند و میخواهد او را بکشد اما لارا بمب هایی که ترینیتی در منطقه جاسازی کرده را فعال میکند. محوطه منفجر میشود و خیلی از نیروهای ترینیتی را میکشد. لارا جان سالم به در میبرد و از سیل آبی که محوطه را فرا گرفته راهی به بیرون پیدا میکند و نشان صلیبی اسرار آمیز میابد که به روی زمین حکاکی شده است. صحنه سپس از سوریه به عمارت کرافت در انگلیس بازگشت و در آنجا لارا در حال تحقیقات در مورد نشان های مرموزی که قبلاً پیدا کرده بود و به یکدیگر مربوط بودند شده بود. جونا وارد اتاق شد و پس از یک خوش و بش کوتاه، از لارا در مورد ماجراجویی اش در سوریه سؤال کرد. لارا به او گفت که مقبره پیامبر را پیدا کرد اما خالی بود و تمام مدت توسط سازمانی به نام ترینیتی که به دنبال منبع الهی بود دنبال میشد. او به جونا گفت که هنگام فرار یک علامت مرموز صلیبی پیدا کرده است که در یکی از کتابهای پدرش آمده که این نشان ها با شهر گمشده کیتژ در سیبری مرتبط است که در آستانه حمله مغولها در قرن دوازدهم در زیر دریاچه غرق شد. لارا معتقد بود که اگر واقعاً راز جاودانگی وجود داشته باشد می تواند همه چیز مانند بیماری و مرگ را تغییر دهد که جونا خشمگین شد و اذعان کرد که لارا دیوانه شده است. او می گفت که قبلاً دوستان زیادی را از دست داده و نمی خواهد او را هم از دست بدهد. وقتی جونا عصبانی اتاق را ترک کرد لارا امید خود را از دست داد و تمام مقالات را پخش زمین کرد، زانو زد و کتاب را در آغوش گرفت. بعداً او سایه ای مرموز را دید و فکر کرد که جونا است اما خیلی زود فهمید که چهره اسرارآمیز پشت سر او جونا نیست و فوراً گلدان را به سمت مزاحم انداخت و درگیری تن به تن بین این دو رخ داد. جونا صدای درگیری را شنید و به لارا کمک کرد اما مرد قبل از اینکه لارا بتواند به او تیراندازی کند، کتاب پدر لارا را سرقت کرد و از پنجره پرید. سپس جونا مصمم شد تا به لارا کمک کند قبل از اینکه ترینیتی بتواند، به لارا کمک کند تا منبع را در سیبری پیدا کند. سپس صحنه به شمال شرقی سیبری بازگشت. لارا به هوش آمد و به جونا گفت که به پناهگاه برگردد زیرا او باید به تنهایی تلاش خود را کند. لارا سپس از کنستانتین گفتگوی صوتی دریافت کرد که می گفت آنها اکنون در کوهستان به دنبال عتیقه هستند و گروهی از ساکنین بومی هستند که سعی در محافظت از منبع الهی دارند و در برابر آنها مقاومت می کنند اما به آنها رسیدگی می شود. لارا پس از جمع آوری شاخه های درخت آتش روشن کرد و پناهگاه کوچکی درست کرد و در آن شب طوفانی خوابید و منتظر شد که طوفان تمام شود. در همین حال بازماندگانی در جنگل (بازماندگان بومیانی هستند که برای محافظت از منبع الهی در این منطقه ماندگار شده اند) به نام سوفیا و همراهش توسط نیروهای کنستانتین تعقیب میشدند. آنها موفق به دستگیری بازماندگان شدند. سوفیا از آنها خواست که همراهش را نکشند اما همراهش به او گفت که برود و او را ترک کند. ترینیتی بازمانده را کشت و سوفیا فرار کرد. این گروه به جستجوی سوفیا شتافتند و یکی از آنها آتش اردوگاه لارا را پیدا کرد. لارا سر و صدا را شنید و توانست بالای درخت پنهان شود. هنگامی که سرباز در مورد آتش سوزی در اردوگاه تحقیق می کرد، لارا پرید و او را کشت. در حالی که او جنگل را کاوش می کرد موفق شد بسیاری از سربازان را به سرعت بکشد. سپس او صدای جیغی شنید و پس از پیدا کردن رادیو که منبع فریاد بود یک خرس بزرگ از مخفیگاه خود در یک غار بیرون آمد و لارا را تعقیب کرد. لارا دوید و تلاش کرد با خرس مبارزه کند که مجروح شد. او به سختی موفق به فرار شد و پایگاه عملیات ترینیتی را در یک کارگاه جنگ سرد یافت. فلش بکی به کودکی لارا صورت گرفت. او از پنجره ها به سمت اتاق پدرش رفت و پدرش خندید و گفت که دوباره از استفاده از درب امتناع می ورزد. لارا گفت این راه سریعتر است و آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند. لارا گفت که به دنبال ماجراجویی دیگری است و باید دستیار پدرش باشد. پدرش گفت ماجراجویی او واقعاً خطرناک خواهد بود و سپس به دخترش گفت که میداند او موفقیتی تاریخی کسب میکند که باعث افتخار او خواهد شد. سپس تلفن زنگ خورد و فلش بک متوقف شد. صحنه به حال لارا برمی گردد. او می داند که تنها راه گذر از طریق غار خرس است. پس از یک درگیری کوتاه، لارا به بررسی ویرانه های داخل غار می پردازد و فش بک ها همچنان ادامه دارد. لارای جوان صدای مجادله پدرش را با فرد پشت تلفن که احتمالا ازً ترینیتی بود و درباره کشفش بحث میکردند شنید. ترینیتی قطع کرد و باعث عصبانیت پدر لارا شد. لارا از پدرش عصبانی شد و به او گفت که جلوی ماجراجویی های خود را بگیرد و دوباره پدرش شود. سپس صحنه برگشت به ماجراجویی لارا. در هنگام راه رفتن، یک پیکان از نزدیکی او میگذرد و در حالی که کمان خود را نشانه رفته، میبیند که این سوفیا بوده که او را هدف گرفته است. لارا به سوفیا گفت که دشمن او نیست. سوفیا به لارا گفت که او بسیاری از نیروهای ترینیتی را کشته که لارا پاسخ داد که او برای زنده ماندن آنها را کشته و گمان می کند که سوفیا همین کار را کرده است. سوفیا به لارا گفت ترینیتی روزها در آنجا بوده و او باید قبل از اینکه دیر شود محل را ترک کند. لارا گفت که نمی تواند و بخاطر چیز مهمی به آنجا آمده. پس از آن، سوفیا گفت که آنها (ترینیتی) نیز چنین کردند و هنگامی که دوباره لارا را ببیند، پیکانی به گلوی او میزند. لارا گفت که آنها در یک سو قرار دارند و سعی کرد آن را ثابت کند. با این حال، یک ساختمان در تاسیسات شوروی از دور منفجر شد و توجه لارا را به خود جلب کرد. وقتی قرار بود از سوفیا سؤال کند فهمید که او رفته است. لارا پس از بررسی بیشتر در آنجا و به قتل رساندن بسیاری از مزدوران ترینیتی، متوجه شد که بسیاری از بازماندگان توسط ترینیتی شکنجه شده اند تا محل منبع الهی را فاش کنند اما همه بازماندگان وفادار ماندند و مکان را فاش نکردند حتی اگر این به معنی مرگشان بوده. پس از پیدا کردن یک تپانچه از بقایای یک مرده، لارا صدای کنستانتین را شنید که هدف خود را از گرفتن منبع الهی برای "دنیای جدید" توضیح می داد. کنستانتین یکی از مزدورانی را که نتوانسته بود وظایف خود را انجام دهد با انگشتان خود کور کرد. یک مزدور دیگر از طریق رادیو با کنستانتین تماس گرفت و به او گفت که آنها اسیری را پیدا کردند که ممکن است محل منبع الهی را بداند. لارا یواشکی ساختمان را بمباران کرد و فرار کرد. او هنگام کاوش، بازماندگان بیشتری را پیدا کرد که به او مأموریت هایی مانند شکستن راه ارتباطات در منطقه و موارد دیگر دادند، بنابراین اعتماد بازماندگان را بدست آورد. لارا مکالمات را از طریق رادیو شنید که به نظر می رسید این اسیر، رهبر بازماندگان است و ممکن است محل منبع الهی را بداند. به نظر میامد اسیر با تکنیک های بازجویی تجربه ای داشت و مردِ در رادیو به آنها می گفت در بازجویی "خلاق" باشند زیرا اگر کنستانتین این کار را انجام دهد او نمی پسندد. در حالی که لارا در پشت یک کابین کوچک قایم شده بود مکالمه ای با کنستانتین و یک مرد مرموز را از طریق رادیو شنید. آن مرد (احتمالاً رئیس کل ترینیتی) به کنستانتین گفت که گزارشات وی متوقف شده است. کنستانتین گفت که آنها در شکنجه بازماندگان وفادار مشکل داشتند و ارتباطات آفلاین شده اما آنها موفق شدند آن را تحت کنترل خود درآورند. یک مزدور لارا را دید. با فرار لارا مزدوری در مقابل او ظاهر شد و با ضربه ای او را بیهوش کرد. لارا به هوش آمد و خود را بسته به صندلی دید و متوجه شد تمام تجهیزات و اسلحه هایش را از او گرفته اند. او متوجه آنا شد که او هم اسیر شده و روبروی لارا به صندلی بسته شده بود. لارا از او پرسید که اینجا چه میکند و آنا پاسخ داد نمیداند و ترسیده است. لارا که نمیدانست آنها به دنبال آنا میایند بخاطر اینکه او را درگیر ماجرا کرده بود عذرخواهی کرد و وقتی آنا از او پرسید آنها که هستند پاسخ داد کسانی هستند که به دنبال همان چیزی هستند که پدر او بوده است که این آنا را ناراحت کرد. کنستانتین ظاهر شد و همانطور که آنا را خفه میکرد لارا را تهدید به حرف زدن کرد. لارا که نمیدانست آنا یک مقام بلند پایه ترینیتی است فریاد زد بس کند و کنستانتین آنا را رها کرد. آنا به کنستانتین گفت که بس کند چرا که او چیزی نمیداند که باعث تعجب لارا شد. لارا دریافت که آنا تمام مدت با ترینیتی بوده است. آنا به لارا گفت که نمیتوانسته بی خیال آن شود و میدانسته که لارا راه آن را پیدا میکند. او به لارا پیشنهاد کرد که به ترینیتی بپیوندد و در زندگیش هدفی داشته باشد و لارا که میدانست ترینیتی چطور عمل میکند نپذیرفت. لارا عصبانی از آنا پرسید آیا او از قبل با ترینیتی بوده یا بعد از مخدوش شدن رابطه اش با پدر او، و آنا پاسخ داد عاشق ریچارد بوده اما آرمان هایی که داشت او را کور کرده و نابود کرد. آنا از لارا پرسید که با عتیقه چه میخواهد بکند و خودش در پاسخ گفت لارا آن را به جهان نشان میدهد تا اعتبار پدرش را بازگرداند. او به لارا گفت که خیلی ساده لوح است و به مانند دختربچه ای وحشت زده میماند که سعی میکند در کفش های بابایی اش قدم بزند. لارا به صورت آنا تف کرد و کنستانتین در جواب به او لگد زد. درست موقعی که میخواست به لارا شلیک کند آنا جلوی او را گرفت و به لارا وقت داد تا فکر کند و سپس کنستانتین او را به سلول منتقل کرد. لارا در سلول با زندانی دیگری روبرو شد. زندانی وقتی دید لارا از گوشواره اش برای باز کرد دستبندهایش استفاده کرد تحت تاثیر قرار گرفت و پرسید آیا او میتواند آنها را از آنجا خارج کند و لارا پاسخ داد نمیتواند به او اعتماد کند چون نمیداند او کیست یا چرا آنجاست و از این که در آن زمان اطمینان نمیکرد عذرخواهی کرد. مرد به لارا گفت بدون او خیلی دور نخواهد شد و لارا در جواب گفت که نمیدانی از چه راه دوری اومدم. لارا از مرد پرسید از ترینیتی چه میداند و او پاسخ داد آنها سازمانی سری هستند و بر این باورند کار خدا را انجام میدهند که لارا خاطرنشان کرد "ترینیتی بسی دور از مقدسات هست". لارا لوله آب در سلولش را شکست و با کمک آن، دیوار را تخریب کرد و توانست خود را به آن سوی دیوار برساند و کمان و طناب خود را که به او اجازه انداختن پیکانهای طنابی میداد، بردارد. سپس با استفاده از پیکان طنابی توانست قسمت بالایی در سلولش را پایین بکشد و به بیرون بخزد. مرد زندانی تلاش کرد تا توجه لارا را جلب نماید و کمک او را جویا شد. لارا گفت نمیتواند به او اعتماد کند. مرد گفت آنها نمیتوانند دشمن باشند و افزود میتواند به او کمک کند که لارا پاسخ داد تنهایی بهتر عمل میکند. مرد هنوز تلاش در جلب توجه لارا داشت و گفت منطقه را خوب میشناسد که لارا باز هم پاسخ داد او خودش زود میآموزد؛ سپس مرد گفت که میداند لارا و ترینیتی به دنبال چه هستند و این جمله کار خودش را کرد و لارا پذیرفت به او کمک کند. لارا همه تجهیزات خود را برداشت و در زندان را باز کرد. مرد خودش را جیکوب معرفی کرد و از لارا تشکر کرد. لارا به او بیسیم داد تا در موقع جدایی به کار آید و جیکوب لارا را راهنمایی کرد. کمی بعد لارا دریافت که مردم شوروی برای کار در معدن و حفاری برای اشیاء باستانی به آنجا فرستاده شده بودند. هر دو دریافتند که ترینیتی ماموریتهایی را در منطقه دنبال میکند و ورودی به محوطه قطار که به دهکده جیکوب در دره، راه داشت بسته است. لارا یواشکی به درون آن رخنه کرد و ورودی را باز کرد. هر دو وارد ساختمان شدند و مکالمه بین آنا و کنستانتین را شنیدند. کنستانتین آنا را بخاطر احساساتی بودنش در مقابل لارا سرزنش میکرد و آنا که فهمیده بود کنستانتین به او شک دارد خشمگین شده بود. سپس آنا به سرفه افتاد و معلوم شد از بیماری کشندهای رنج میبرد. کنستانتین گفت که زندگی بر هر دوی آنها سخت گذشته و او از آنا مراقبت خواهد کرد. آنا به طعنه گفت "حالا ببین کی احساساتیه". معلوم شد که آنا منبع الهی را تنها برای شفای مرض خود میخواست و کنستانتین در واقع برادر آنا بود. سپس آنا دستور داد که افراد را به دهکده بفرستند تا اطلاعات بیشتری از مردم بومی به دست بیاورند. جیکوب از این اقدام خشمگین شد و سعی کرد خود را به آنها برساند اما لارا جلوی او را گرفت و گفت این کار خیلی خطرناک است. یک مزدور با کنستانتین تماس گرفت و گفت که دو زندانی از زندان فرار کرده و با هم از زندان گریختهاند و بعد کنستانتین و افرادش آنجا را ترک کردند. لارا به پایین پرید و نوشتهای قدیمی یافت "بشر قضاوت خواهد شد، ناباوران به خاکستر تبدیل شده و خلوص ایمان برخواسته و زندگی ابدی اهدا خواهد کرد" آژیر خطر به صدا درآمد و در حینی که افراد به محل یورش بردند لارا و جیکوب از یکدیگر جدا شدند. لارا به آرامی از زیرزمین رفت تا از آنها دوری کند. او از چال زیرزمین به بیرون رفت و به اتاق دیگری فرار کرد. جیکوب با او تماس گرفت و درخواست کرد همدیگر را در محوطه قطار نزدیک زندان سیاسی ببینند. مزدوران او را پیدا کردند و تا آنجا تعقیب کردند. لارا توانست رایفلی از یک مزدور برباید. لارا به محوطه قطار که رسید جیکوب را دید که به آسانی یک مزدور را کشت. هر دو روی ریل قطار مورد تعقیب هلیکوپتر ترینیتی واقع شدند. هلیکوپتر ریل را هدف گرفت و باعث شد راه آنها به بن بست بخورد و کاملا تحت محاصره قرار گرفتند. در این لحظه لارا و جیکوب با پریدن به رودخانهای که در همان نزدیکی بود فرار کردند و به سختی از رودخانه یخ زده جان سالم به در بردند. هلیکوپتر به تعقیب آن دو ادامه داد و آنها از یکدیگر جدا شدند. بعد از تعقیبی نفس گیر، لارا روی زیپ لاینی پرید که در اواسط راه پاره شد و سبب شد لارا درون رودخانه بیفتد و غرق شود. بعد از چند فلاش بک از کودکی لارا که پدرش را مرده در دفتر کارش میدید، بیدار شد و خودش و جیکوب را در کمپ کوچکی یافت. جیکوب به او مقداری سوپ داد. لارا به جیکوب گفت که او میتوانسته لارا را رها کند تا بمیرد که جیکوب در جواب پرسید مگر لارا او را رها کرده بود. همچنین جیکوب از لارا پرسید که چرا ریسک زیادی میکند تا به منبع الهی برسد. لارا پاسخ داد وقتی کودک بوده فقط او و پدر باستانشناسش بودهاند، پدرش نسبت به افسانههایی درباره نامیرایی و ابدیت دچار وسواس گشته و هیچکس، از جمله خود لارا، حرف او را باور نمیکرده و آخرین مکالمهشان قبل از اینکه او جان خود را بگیرد یک مشاجره بوده است. او فکر میکرده که با این قضیه کنار میآید اما چیزی که طی سفرش در یاماتای رخ داده و باعث شده تا چیزی ماورایی را ببیند باعث شده تا حرف پدرش را باور کند. پدرش تنها و دلشکسته مرد، اما به یک دلیلی مرد. جیکوب پرسید آیا منبع الهی واقعی است یا نه که لارا گفت صادقانه نمیداند اما اگر حقیقت داشته باشد او باید بفهمد چرا که منبع الهی چیزی نیست که پنهان شود و باید در مورد آن تحقیق کرد، آموخت و ممکن است دنیا را تغییر دهد که جیکوب پاسخ داد تغییر همیشه هم خوب نیست. سپس از لارا پرسید که فکر میکند ترینیتی راز ابدیت را میداند که او پاسخ منفی داد. سپس جیکوب از او خواست که دست از اکتشاف خود نکشد بلکه به جای آن در دفاع از کنستانتین و ترینیتی به مردم او بپیوندد. لارا گفت بعد از آن این کار را میکند و جیکوب پاسخ داد که لارا دست به دره آنها نخواهد زد، مگر اینکه کار درست را انجام دهد. لارا نپذیرفت و گفت که در کنار آنها با ترینیتی میجنگد اما هدف او ثابت است. لارا گفت اگر منصرف شود پدرش را ناامید میکند و خودش باید همه چیز را بفهمد. جیکوب نگران روستای خود بود و آنجا را ترک کرد و گفت تا رسیدن با پای پیاده به دهکده آنها، یک روز زمان میبرد اما یک میانبر از طریق معدن مس قدیمی وجود دارد. او به لارا گفت استراحت کند و وعده داد به زودی برمیگردد. روز بعد لارا اکتشاف خود را از سرگرفت و با کمک راهنماییهای جیکوب از طریق بیسیم به پایگاه آسیاب قدیمی شوروی رفت تا در ورودی معدن در بالای تاسیسات به دیدن او بیاید. جیکوب دوباره با او تماس گرفت و به او گفت که او را گرفتهاند و لارا باید فرار کند. لارا به محلی که شوروی آثار باستانی را در آن نگه داشته بودند نفوذ کرده و مزدورانی را که میخواستند آثار شوروی را فهرست بندی کنند، کشت. پس از پرتاب یک کوکتل مولوتف، ساختمان شروع به سوختن کرد و لارا توسط نیروهای مسلح به سپر مورد حمله قرار گرفت اما موفق شد آنها را دفع کند. او از ساختمان فرار کرد و از طریق معدن عبور میکرد که جیکوب او را از کشته شدن توسط یک مزدور نجات داد. لارا هنگام کاوش در معدن متوجه شد که معادن در گذشته راهی برای ورود به دهکده جیکوب بودهاند. پس از اینکه شوروی منطقه را کاوش کردند و با استفاده از ماشین آلات و مواد منفجره به جستجوی عتیقهجاتی پرداختند که اکنون ترینیتی آن را ادامه میداد، بسیاری از مسیرهای قدیمی فروریخت و همه چیز را پیچیده کرد. نیروهای ترینیتی شروع به از بین بردن کل منطقه کرد و در نتیجه لارا و جیکوب از یکدیگر جدا شدند و جیکوب در دام سنگها افتاد. جیکوب به لارا گفت برود سوفیا را پیدا کند و به او بگوید که ترینیتی در حال آماده سازی حمله به مردم است. لارا به سختی فرار کرد و بخشی از شهر گمشده کیتژ را یافت که ترینیتی سعی داشت با اتصال کابل به کامیون و تلاش برای پایین کشیدن آن دروازه بزرگی را باز کند. لارا با استفاده از هوش و منطق خود موفق به یافتن راههایی برای گذر از موانع موجود در منطقه برای گشودن در شد. در نهایت منطقه تقریباً خراب شد و لارا درست به موقع پرید تا به ورودی برسد. در داخل مجسمهای از پیامبر جاودان و نقاشیهای دیواری نمایان بود. اولین دیوارنگاری هجرت پیروان پیامبر به سوریه را نشان میداد و سپس دیوارنگاری دیگری نشان داد که پیامبر و پیروانش دهکدهای در دره ساختند که همان کیتژ بود. سومین دیوارنگاری ساخت ارتشی را برای دفاع از پیامبر و خود شهر نشان میداد و در آخرین هم یک دیوارنگاری از خلقت عتیقه کوچکی مثل کره جفرافیایی به نام اطلس سخن میگفت که پیامبر با استفاده از آن میتواند به شهر و همه رموزش دسترسی داشته باشد. لارا دریافت که برای پیدا کردن منبع الهی ابتدا بایستی اطلس را بیابد. لارا دهکده را یافت و توسط بازماندگان به رهبری سوفیا، محاصره شد. لارا به او گفت که او با ترینیتی نیست و با جیکوب فرار کرده است. سوفیا باور نکرد و خاطرنشان کرد که جیکوب هیچ گاه به یک فرد خارجی اعتماد نمیکرد. لارا به او گفت که در حین گذر از معدن بودهاند که آنجا منفجر شده و جیکوب به دام افتاده است. یکی از بازماندگان گفت که لارا جیکوب را کشته است. درست موقعی که نزدیک بود سوفیا یک پیکان به سمت لارا شلیک کند جیکوب سر رسید و جلوی سوفیا را گرفت و یکدیگر را در آغوش کشیدند. جیکوب از لارا خواست سوفیا را به خاطر محتاط بودنش ببخشد و به سوفیا گفت که ترینیتی در تدارک حملهای به آنهاست و باید آماده شوند. سپس دستور داد هیچ گزندی به لارا نرسد و همه آماده نبرد شده و مجهز شوند. جیکوب گفت که در تعداد، آنها از ترینیتی بیشترند و کسانی که توانایی جنگیدن ندارند به سردابها بروند و به لارا گفت با مردم دهکده کار کند تا بتواند اعتماد آنها را به دست بیاورد. سپس به لارا گفت که برج مراقبت را روشن کند تا به مردم هشدار دهد که شهر را تخلیه کنند که لارا همین کار را کرد. هلیکوپترهای ترینیتی حمله را شروع کردند و دیری نگذشت که دهکده را به آتش کشیدند. جیکوب و دو تن دیگر به گروگان گرفته شدند. گروگان گیرنده آنها را یک به یک میکشت. لارا سعی کرد کمک کند اما جیکوب جلوی او را گرفت. بعد از اینکه اولین نفر کشته شد، گروگانگیر آماده کشتن دومین نفر بود که جیکوب از وی خواست این کار را نکند. درست لحظهای که گروگانگیر آماده شلیک به او بود، دومین گروگان از یک کره جغرافیایی که میتوانست راه منبع الهی را نشان دهد گفت و این به حد کافی برای جیکوب مهم بود که گروگانگیر را کشت و شاتگان او را به لارا داد. بعد از درگیری شدید با یک مزدور مسلح به شعله افکن، نیروهای ترینیتی که مورد پیکانهای آتشین بومیان قرار گرفته بودند مجبور به عقبنشینی شدند. کنستانتین در کلیسای کوچکی در تاسیسات شوروی خبر همکاری لارا با بومیان برای شکست ترینیتی را شنید، عمیقا مستاصل شد و به خواهرش آنا گفت که باید او را میکشتند. آنا گفت کنستانتین هیچ تلاشی نکرده و وقتی شکست خورده لارا موفق شده. کنستانتین با عصبانیت پاسخ داد که شکست نمیخورد. آنا توضیح داد که اگر او در عملیات شکست بخورد ترینیتی وارد عمل میشود و این بدان معناست که بهای سنگینی دربر دارد. آنها به زنده ماندن آنا و اینکه او به نیروی منبع الهی احتیاج دارد اهمیتی نمیدادند. آنا به سرفه افتاد و کنستانتین به او گفت امیدش به خدا را از دست ندهد، موفقیت آنها حتی است. سپس دعا کرد تا قدرت عمل در راه رسیدن به منبع الهی را به دست بیاورد و بعد از اینکه خون از دستانش چکید تصور کرد که ریختن خون تنها راه است. در همین حال، لارا و جیکوب در دهکده بازماندگان زخمی را مداوا میکردند. لارا از آن چه به سر مردم جیکوب آمده بود عذرخواهی کرد و گفت ترینیتی دست بردار نیست. جیکوب پاسخ داد که این کار وظیفه آنهاست و همیشه دشواری خود را دارد. لارا در مورد اطلس سوال کرد و جیکوب توضیح داد که نقشهای قدیمی از شهر گمشده است که ترینیتی هرگز آن را در برج پیدا نمیکند. او افزود که بسیاری از مردمش در برج زندگی میکنند و برای آنچه پیش رو است آمادگی ندارند که لارا برای کمک به آنها داوطلب شد. جیکوب پرسید که او این کار را به خاطر مردم انجام میدهد یا منبعی الهی که به دنبال آن است و پاسخ لارا هر دوی آنها بود. او پس از گشت و گذار در منطقه برج، هیچ نشانی از مردم نیافت و جیکوب از طریق رادیو به او خبر داد که آنها را در زیرزمین پیدا کند زیرا ممکن است سوفیا آنها را به آنجا برده باشد. لارا متوجه شد که ترینیتی به زیرزمین نفوذ کرده و در آنجا بومیان را به عنوان گروگان گرفته است و آنها را یک به یک میکشد تا محل اطلس را فاش کنند. لارا به موقع آنها را نجات داد و نظر سوفیا ــ که نسبت به لارا بدبین بود ــ در مورد لارا عوض شد. سپس سوفیا به لارا گفت که میخواهد مردمش را به جای امنی ببرد اما در زیرزمین قفل است. لارا پیشنهاد داد با کار گذاشتن بمب در ورودی کمک کند سپس سوفیا به او گفت که اگرچه به دنبال منبع الهی میگردد اما مردم او در همین زمان در حال کشته شدن هستند و آنها نمیتوانند تا ابد از آن محافظت کنند. سوفیا به او گفت که آنها قبلا مدت زیادی دوام آوردهاند و از اینکه او را به عنوان هم پیمان خود دارند خوشحالند. سپس لارا به برجی که ترینیتی تسخیر کرده بود رفت و سعی کرد مردم آنجا را نجات دهد. جیکوب از طریق بیسیم به او گفت که زیر شلیک هلیکوپتر هستند و از او خواست توجه هلیکوپتر را جلب کند که لارا در این کار موفق شد و بومیان توانستند با پیکانهای آتشین آن را منهدم کنند اما سوفیا به لارا گفت که نیروهای ترینیتی هنوز در منطقه هستند. لارا بعد از نبردی سخت توانست تمامی نیروهای ترینیتی که در منطقه بودند را از پای در بیاورد. لارا از جیکوب در مورد اینکه منبع الهی واقعا چیست سوال کرد. جیکوب گفت آن یک اثر باستانی فراموش شده است که پیامبر آنها آن را در شهر گمشده کیتژ مخفی کرده است. آنها اعتقاد داشتند که این عتیقه بخشی از روح خدا را در خود جای داده و به کسی که آن را دارا باشد جاودانگی میبخشد. بومیان در تلاش بودند تا از گسترش تاریکی ترینیتی در دنیا جلوگیری کنند و میدانستند که اگر ترینیتی منبع را به دست بیاورد سربازان توقف ناپذیری میسازد. لارا به جیکوب گفت که قبل از اینکه چنین اتفاقی بیفتد به او کمک کند آن را پیدا کند و افزود این بار نه تنها بر دوش جیکوب، بلکه بر روی دوش او نیز هست چرا که پدرش بخاطر آن بود که درگذشت. جیکوب به او گفت که این گونه نمیتواند پوچی درونش را پرکند و تنها باید رهایش کند. سپس لارا به جستجوی خود ادامه داد که سوفیا به او گفت از آنجایی که به او کمک کرده به لارا کمک میکند. او به لارا گفت که اطلس در کلیسای بزرگ واقع شده اما آنها بخاطر "افراد نامیرا" که در منطقه وجود دارند و هر کسی که وارد کلیسا شود را میکشند نمیتوانند او را همراهی کنند. لارا کلیسای بزرگ را کاوش کرد و سوفیا به وی کمک کرد به منطقه برسد. لارا پس از گذر از نیروهای ترینیتی که محل را محافظت میکردند به ویرانهها وارد شد و آنا را در حال نظارت عملیات دید. ترینیتی با تصور اینکه اطلس در زیر زمین پنهان شده در تلاش بود تا زمین را بمباران کند. لارا به سمت آنها هجوم برد و تهدید کرد آنا را میکشد. آنا گفت او هرگز شلیک نخواهد کرد چون این کار حتی برای او بی رحمانه است. لارا متوجه شد که پایش به مواد منفجره روی زمین گره خورده، سپس آنا فریاد کشید او را بکشند و در این حین لارا با شلیک به مواد منفجره عکس العمل نشان داد. لارا و آنا سقوط کردند و آنا روی سکویی بالاتر افتاد. آنا به لارا گفت که قبل از اینکه خیلی دیر شود پیشنهادش را بازبینی کند و لارا پاسخ داد همان موقع که به خانواده او خیانت کرد دیر شد و به بازوی راست آنا شلیک کرد و گفت برو به جهنم. آنا که عصبانی بود به ترینیتی بیسیم زد و دستور داد اطلس را به او بدهند. لارا به کاوش ادامه داد و عتیقه را یافت اما در محاصره نیروهای ترینیتی قرار گرفت. لارا از ظرفهای آتش یونانی در منطقه برای کشتن مزدوران استفاده کرد. مناطق یکی پس از دیگری منفجر میشدند و گوگرد منطقه را احاطه کرده بود. لارا با استفاده از آتش یونانی مجسمهای را سرنگون کرد و خروجی را محیا ساخت و قبل از اینکه کمانهای نامیرایان به او بخورد از آنجا گریخت. جیکوب با وی تماس گرفت و گفت که اطلس را به رصدخانه بیاورد. جونا سرانجام راهی برای برقراری ارتباط با لارا یافت و پس از اینکه فهمید لارا هنوز زنده است خیالش راحت شد. لارا در راه بازگشت به رصدخانه جونا را دید و دوباره به او پیوست. سپس لارا از اطلس برای تعیین محل کیتژ استفاده کرد و متوجه شد که در زیر یخچالهای طبیعی قرار دارد. با این حال نیروهای ترینیتی به منطقه حملهور شدند و لارا از پنجره افتاد اما موفق شد زنجیرها را بگیرد. جونا فورا اطلس را گرفت و به مزدوران حمله کرد. قبل از اینکه یکی از مزدوران بتواند لارا را بکشد جونا او را از پنجره هل داد و همان طور که لارا را بالا میکشید مزدوری او و عتیقه را گرفت و با هلیکوپتر فرار کرد. با زخمی شدن جیکوب و دزدیده شدن جونا و اطلس، لارا ترینیتی را تعقیب کرد تا دوستش جونا را ـ حتی اگر به معنای از دست دادن منبع الهی باشد ـ نجات دهد. در همین حال آنا و کنستانتین در رصدخانه ترینیتی از اطلس استفاده کردند و عملیات حفاری در زیر یخچال آغاز شد. آنا میترسید ترینیتی فقط از آنها استفاده کند و به کنستانتین اجازه ندهد تا دست ساخت را نگه داشته، او را درمان کند و کنستانتین به وی گفت ایمان داشته باشد. لارا فهمید ترینیتی در حال شکنجه و بازجویی از جونا درباره منبع الهی است اما او مقاومت کرده و باعث شده کنستانتین صبر خود را از دست داده و خودش شکنجه را ادامه دهد. لارا به زندانیان کمک کرد فرار کنند و به پنجره ضدگلوله اتاق جونا شلیک کرد و باعث حواس پرتی شد. جونا به کنستانتین حمله کرد و اسلحه او را گرفت و تهدید به شلیک کرد اما کنستانتین به او التماس کرد. لارا اصرار کرد که کنستانتین را بکشد اما جونا نتوانست خود را قانع کند به مردی که مسلح نیست شلیک کند. کنستانتین از فرصت استفاده کرد و جونا را با چاقو زد و فرار کرد. او به افراد خود دستور داد که منطقه را پاکسازی کنند و لارا را بکشند. زندانیان به جونا کمک کردند و به لارا گفتند که فقط جیکوب میتواند به جونا کمک کند. لارا به آنها گفت که برای ایمن سازی منطقه، راهبندی برای ورودی بسازند و پس از کشتن افراد کنستانتین به نزد جونا و دو بازمانده بازگشت. جونا به او گفت که نباید خودش را بخاطر همه چیز سرزنش کند و یکی از بازماندگان به لارا گفت که مرگ جونا نزدیک است هر چند ممکن است جیکوب بتواند او را نجات دهد. لارا و زندانیان با استفاده از برانکارد موقتی جونا را به رصدخانه بردند و او را تحت مراقبت جیکوب قرار دادند. لارا متوجه شد که جیکوب به طور عجیبی از جراحاتی وارده بهبود یافته است. جیکوب دعایی خواند و با استفاده از معجزات شفابخش خود زخم جونا را بهبود داد. لارا که فهمیده بود جیکوب همان پیامبر نامیراست با او روبرو شد و جیکوب فاش کرد که منبع الهی عتیقهای قدرتمند است که مدتها پیش پیدا کرده و در اصل الهی نیست و برای محافظت از مردم خود ناچار شده دروغ بگوید. او یک بار با استفاده از این منبع به ارتش خود جاودانی بخشید اما این اشتباه بزرگی بود و وقتی دشمنان به کیتژ حمله کردند، سربازان نامیرا برای حفظ قدرت قساوت کرده، شهر را در یخ دفن کردند و هزاران نفر کشته شدند و حال نیز ترینیتی در مقیاسی بزرگتر این کار را میکند. ناگهان هلیکوپترهای ترینیتی از مسیر یخچالهای طبیعی عبور کردند و جیکوب دریافت که آنها یخها را خرد کرده و منبع را میگیرند. لارا در مورد مسیر مخفی منتهی به شهر سوال کرد. جیکوب "راه نامیرایی" را نشان داد. به دلیل اینکه دیگر زمانی باقی نمانده بود لارا تصمیم گرفت که از این مسیر برود. جیکوب موافقت کرد و به سوفیا دستور داد قبل از هدایت سربازان خود، راه را باز کند. جیکوب با لارا تماس گرفت و از نمونه منظورمه شمسی که قبل از اینکه نامیراها منطقه را در یخ دفن کنند توسط ستاره شناسان باستان ساخته شده بود، گفت و اینکه برای باز کردن ورودی کیتژ به مکانیزم آن نیاز دارد. صوفیا با لارا تماس گرفت و به او گفت که آنها در یخچالهای کوهستان هستند و آماده جنگ با ترینیتی اند اما لارا به او گفت که زود حمله نکند. او بیشتر در شهر قدیمی پیش رفت و از کنار نامیراها که برای حمله به ترینیتی آماده میشدند عبور کرد. با این وجود وقتی یکی از افراد نامیرا لارا را دید، حمله آنها به تأخیر افتاد. لارا به سختی از آتش یونانی دوری کرد و افراد نامیرا را کشت. وقتی او در دهکده افراد نامیرا گشت و گذار میکرد متوجه شد که دروازه مانع ورود به اتاق ارواحی که منبع الهی در آن واقع شده است، می باشد. خیلی زود، نامیراها حملات بیشتری انجام دادند. لارا آنها را کشت و با استفاده از منجنیق ورودی را هدف گرفت. هنگامیکه وارد ورودی شد سرانجام ترینیتی با شکستن یخچالهای طبیعی باعث ریختن تکه های عظیم یخ شد. همه چیز به سرعت تبدیل به نبردی سه طرفه بین ترینیتی، بازماندگان و نامیراها شد و لارا خود را به اتاق ارواح رساند. بازماندگان برای کمک به لارا از منجنیق برای از بین بردن دشمنانی که در مسیر او قرار داشتند استفاده کردند. در حالیکه او در آخرین مسیر برای رسیدن به تالار ارواح بود، جنگ بالا گرفته و همه طرفین برای منبع الهی در تکاپو بودند. کنستانتین لارا را در تنگنا قرار داد و به ده ها سرباز دستور داد که کارش را تمام کنند. لارا با کمک سوفیا و منجنیق موفق شد هلی کوپتر را سرنگون کند و باعث سقوط آن به قلعه شود. لارا در نزدیکی محل سقوط افتاد و کنستانتین تمام سلاحهای او به جز تبر بالا رفتن و چاقوی جنگی او را دزدید. لارا با پریدن اطراف ستونهای اطراف و پرت کردن حواس کنستانتین با اشیا موجود در اتاق، دو بار با تبر از او را مورد هدف قرار داد و سپس چاقوی خود را به سینه او زد تا سرانجام او را مغلوب خود کند. کنستانتین که به سختی زخمی شده بود، ابراز تاسف کرد که تصور نمیکرده این سرنوشت او باشد و قرار بوده به شکوه و عظمت برسد، زیرا این خواست خدا بوده. لارا به او گفت که چنین چیزی هرگز سرنوشت او نبوده و خواهرش او را فریب داده تا فکر کند که فرد برگزیده ایست. کنستانتین که از لحاظ روانی متلاشی شد، زیرا هر کاری برای خواهرش کرده بود. لارا شروع به ترک محل کرد تا جلوی آنا را بگیرد. کنستانتین که نمیخواست لارا از او دور شود به او گفت که ترینیتی پدرش را کشته و او را رقت انگیز و ناکام خواند. او ادعا کرد که ریچارد برای از دست ندادن زندگیش التماس کرده و وقتی دیده فایده نداشته برای زندگی دخترش التماس کرده. سپس بازی انتخابی پیش روی بازیکن قرار میدهد. میتوان کنستانتین را کشت یا از او دور شد و گذارشت تا ریزش آوار و آتش بمیرد. لارا با عجله خود را به مرکز شهر، جایی که آنا در آستانه استفاده از منبع الهی بود رساند. لارا به او گفت که افرادش شکست خورده اند و کنستانتین نیز مرده و تنها چیزی که ترینیتی همیشه همراه خود آورده مرگ است. آنا از مرگ برادرانش متزلزل شد اما حاضر نبود منبع الهی را رها کند و به لارا گفت که نمیخواهد آن را به ترینیتی بدهد و از امکان اثبات گفته های پدر لارا با آن گفت و افزود چطور وقتی اینقدر به آن نزدیک شده رهایش میکند. لارا پاسخ داد آماده فداکاری است و به او این اجازه را نمیدهد که منبع را بگیرد. آنا جواب داد با هم میتوانند میلیونها انسان رنج دیده و در حال مرگ را نجات دهند و جهان را تغییر دهند. لارا گفت که هزینه آن خیلی زیاد است و قرار نیست برای همیشه زندگی کنند زیرا مرگ بخشی از زندگی است. آنا پاسخ داد گفتن این حرف برای او آسان است زیرا او کسی نیست که دارد میمیرد. لارا به او گفت که این مربوط به او نیست بلکه در مورد محافظت از معنای انسان بودن است. او به لارا گفت: "کرافت دیگه ای نباید به این دلیل بمیره". همین لحظه یکی از سربازان ترینیتی وارد شد و به آنا گفت که آنها محاصره شده اند اما فورا توسط جیکوب چاقو خورد. آنا چندین گلوله به جیکوب شلیک کرد و او را زخمی کرد. جیکوب زخمی فریاد زد که منبع الهی برای دنیا نیست. لارا و آنا به سوی یکدیگر اسلحه کشیدند. آنا به لارا گفت این شانس اوست که بعد از هر کاری که انجام داده خودش را ثابت کند. ارتشی از افراد نامیرا به سمت آنا پیش رفتند. آنا به سمت آنها شلیک کرد اما فایده نکرد. او که چاره دیگری ندید به منبع خیره شد. عتیقه بر آنا غلبه کرد و کریستال آبی از دستش افتاد. لارا بدون آن که نگاهی به آن بیندازد، آن را برداشت. لارا که محاصره شده بود به جیکوب نگاه کرد که به او گفت اشکالی ندارد. لارا ضمن عذرخواهی منبع الهی را شکست و با این کار روح های محبوس را آزاد کرد و باعث شد قدرت آن تمام شده و آنا ناامید شود. هنگامی که منبع الهی از بین رفت، باعث شد هر کسی که از آن جاودانگی به دست آورده بود آن را از دست بدهد، از جمله جیکوب که به شدت زخمی شده بود و در حال مردن بود. لارا به او گفت که تحمل کند و جیکوب گفت زمان زیادی این کار را کرده و با نزدیک شدن مرگش خندید و به لارا گفت که با افراد فوق العاده ای مانند وی ملاقات کرده است. لارا عذرخواهی کرد و گفت که تنها میخواسته تغییری ایجاد کند و جیکوب قبل از اینکه به خاک تبدیل شود فقط به او گفت قبلا این کار را کردی.
لارا در عمارت کرافت به آخرین سخنان پدرش در نوار گوش داد. "عزیزترینم لارا، اغلب فکر میکنم اگر پدرم میدانست چه ننگی به سر نام خانوادگی مان آورده ام چطور در گور میخوابید. کرافت... اصلا به چه معناست؟ امیدوارم یه روز بتونی تاثیری در این دنیا بگذاری. به یاد داشته باش برجستگی در کاری هست که ما میکنیم و نه اینکه کی هستیم." جونا به لارا گفت که شکستن منبع کار درستی بود. لارا جواب داد هنوز فکر میکند پدرش را ناامید کرده است. جونا به او گفت که انتخاب درست را کرده، سپس افزود که باید به هواپیما برسد. سپس این دو عمارت را ترک میکنند.
"من آخرین نوارش رو هزار بار گوش داده بودم اما انگار الان برای اولین باره که سخنان پدرم رو میشنوم. مهم نیست که او چه گزینه هایی را انتخاب کرده... من باید گزینه های خودم رو انتخاب کنم. افسانه کیتژ واقعی بود. رازهایی وجود داره که میتونه جهان رو تغییر بده. من باید اونا رو پیدا کنم اما نه برای پدرم و نه برای هیچ کس دیگری. ترینیتی هنوز وجود داره و اونا قدرتمندتر از من هستند. میتوانم جلوشون رو بگیرم، میتونم تغییر ایجاد کنم. میتونم تغییر درست رو ایجاد کنم."
بعد از تیتراژ یک صحنه وجود دارد که دو هفته قبل از حضور لارا در عمارت را نشان میدهد و درست بعد از زمانی است که لارا منبع را نابود کرد. لارا و آنا که مریض است در شمال شرقی سیبری از برف ها عبور کردند. آنا روی سنگ نشست و سرفه کرد. لارا پرسید منظور او از اینکه گفته "کرافت دیگه ای نباید به این خاطر بمیره" چیست؟ آنا مکث کرد و لارا روی او اسلحه کشید و میخواست بفهمد او پدرش را کشته یا نه. آنا به او توضیح داد که ترینیتی دستور قتل او را داده اما او نتوانسته این کار را انجام دهد. لارا گفت این دروغ است. سپس آنا گفت که عاشق ریچارد بوده و در همین حین توسط تیراندازی مخفی کشته شد. تیرانداز که سر لارا را نشانه رفته بود از طریق بی سیم پرسید که آیا لارا را بکشد یا نه که مافوق نامعلوم پاسخ داد: نه، هنوز نه.
بعد از اتمام حالت داستانی، اگر به دنیا برگردید، صحنه ای را خواهید دید که در آن لارا در حال صحبت با سوفیا در مورد پدرش است و سوفیا در پاسخ میگوید که به او اعتماد دارد و از کمکش در برابر ترینیتی سپاسگذار است.
پایان
کانال تلگرام ما @TombRaider