آنها کمی بعد با قایق خود را به جزیره رساندند و به امید اینکه اطلاعاتی از آدم ربایان به دست بیاورند با مردم محلی مصاحبه هایی برای مستندشان انجام دادند. لارا با زنی که میگفت دخترش ماری را گم کرده وارد صحبت شد و اطلاعاتی از Las Serpentes Que Caminan به دست آورد. لارا به زن قول داد تا نگاهی به پیدا کردن دختر او هم داشته باشد. در حین فیلمبرداری سم با زنی که میوه به ارواح تقدیم میکرد روبرو شد که زن سر او فریاد زد و سم از هوش رفت. آنها سم را به قایق بردند و جونا پیشنهاد کرد شاید او واکنش بدی به گیاهان سوزان دارد. لارا به سم گفت که نگران است و او باید در قایق بماند که سم بخاطر فرمان دادن لارا به او پرخاش کرد. لارا همان شب یواشکی رفت تا با پیشنهاد کاز مبنی بر پوشش دادنش به تنهایی سعی کند آدم ربایان را پیدا کند. لارا درون چاله ای لیز خورد و دختر گمشده را آنجا پیدا کرد. لارا تلاش کرد تا او را نجات دهد اما در نهایت در گودال گیر افتاد. لارا و ماری به دنبال راهی به بیرون راهشان را در غاری مملو از آب ادامه دادند. آنها توسط کروکودیلی مورد حمله قرار گرفتند و لارا توانست آن را بکشد. صبح بعد لارا بعد از اینکه نقشه ای از ماری که میگفت گریم را دیده دریافت کرد او را به روستا بازگرداند. لارا به جنگل بازگشت و اگرچه نقشه را از دست داد اما توانست اردوگاه آدم ربایان را پیدا کند. او دستگیر شد و توسط ملکه، لتیسیا کورتز بازجویی شد. کورتز به لارا اطلاع داد که پدر او را از زمانی که به روستای آنها آمده بود و حتی با داشتن رابطه رمانتیک کوتاهی بینشان میخواست باتلاق را برای اهداف ساختمانی تخلیه کند میشناخته است. اگرچه او هنوز باج را میخواست و میدید لارا نمیتواند بپردازد تصمیم گرفت تا از سم استفاده کند. او لارا را در گودال انداخت و لارا هم سلولیش را دید. همان مردی که در فیلم دیده بود اما معلوم شد گریم نبوده بلکه برادر دوقلوی او کودی بوده است. لارا و کودی توانستند از زندان بگریزند و با قایق گریم روبرو شدند و تصمیم گرفتند برای پرت کردن حواس نگهبانانی که دوستان لارا را دستیگر کرده بودند آن را بسوزانند. وقتی حواس بقیه پرت میشود لارا دستان آنها را باز میکند و سم نگهبانان را میکشد و باری دیگر قادر به یادآوری کاری که کرده نیست. گروه خود را به ساحل میرسانند و لارا سم بیهوش را تا آنجا همراهی میکند. در بازگشت به لندن لارا از جایگاهش در موزه اخراج شده ولی میتواند برای کودی در آنجا شغلی دست و پا کند. لارا به این فکر میکند که او بیش از حد شکاک است و پیوسته در سایه ها میپرد. او به خانه برمیگردد و سعی میکند با سم صحبت کند اما سم به هیچ کدام آنها گوش نمیدهد و برای دویدن میرود. لارا به فکر فرو میرود و یاد یاماتای میفتد که کاز و جونا به دیدنش میایند. لارا تماسی از پلیس دریافت میکند که میگوید سم را بازداشت کرده اند. صبح بعد لارا برای دیدن او میرود و تنها متوجه میشود که او برای ارزیابی روانپزشکی نگه داشته شده است. هنگامی که سم از خودش به عنوان ما نام میبرد لارا واهمه پیدا میکند و باور میکند که هیمیکو هنوز در درون سم زنده است. لارا قول میدهد به سم کمک کند و تصمیم میگیرد تا با اعضای گروه درباره به آن چه که در حین جستجو برای یاماتای رخ داده صحبت کند.
جستجو به دنبال ابدیت
محاسبات لارا از آنچه اتفاق افتاده بی اعتبار است، زیرا هیچ شواهدی برای تایید ادعاهایش وجود ندارد. مقالات و روزنامه ها با سرتیتر های خود لارا را آزار میدهند و او را دیوانه میخوانند. عموی لارا او را مجبور میکند برای اینکه بتواند کنترل املاکش را به عهده بگیرد به دنبال کمک شغلی باشد و به روانپزشک مراجعه کند. اگرچه لارا قبول میکند که بعد از پیامد یاماتای منفی بین شده اما با او سرد رفتار میکند و خودش را بخاطر مرگ دوستانش و حال و روز سم سرزنش میکند. او همچنین ابراز میکند از لحاظ عاطفی متکی به جونا است. لارا تحقیقات پدرش به دنبال ابدیت را دنبال میکند و تلاش میکند ثابت کند چیزی که دیده واقعا رخ داده است و همچنین اعتبار پدرش را بازگرداند. لارا میفهمد که پدرش به دنبال مقبره منبع الهی افسانه ای بوده است. مقبره ای که نامیرایی به کسانی که شاهدش بودند، از جمله پیامبر نامیرا اهدا کرده بود. لارا همچنین متوجه میشود که پدرش توسط تثلیت - همان سازمانی که در پریپیات با آنها روبرو شده بود - زیر نظر بوده است. لارا توانست محل مقبره را در شمال سوریه پیدا کند. یک شب لارا در حال رفت به خانه بود که شعاع نوری در عمارت دید و وارد آن شد. لارا میدانست که کسی آنجاست زیرا پیدا بود که حین فرار از پنجره یکی از نوار های پدر لارا را جا گذاشته بودند. لارا شنید کسی در میزند و سریعا آماده شد و چکش صخره نوری را برای حمله برداشت اما قبل از اینکه به او حمله کند متوجه شد او آنا است. لارا به آنا گفت که او را در مقبره ای که پدرش به دنبال آن میگشته پیدا کرده است و هنگامی که لارا گفت مقبره در سوریه است آنا آشکارا نگران شد و به لارا گفت او باید این وسواس که این چیزی بود که پدر او را کشت کنار بگذارد. لارا نپذیرفت و برای سفر آماده شد.
مقبره پیامبر
لارا تحت پوشش سفر تفریحی به ترکیه رفت. او مردی را اجیر کرد تا او را به ویرانی های جنگ سوریه ببرد. هنگامی که آنها به مقصد خود نزدیک شدند هلیکوپتری پرواز کنان آمد. راهنمای او اطمینان داد که آن فقط یک شبه نظامی محلی است، هر چند رفتار اشتباه او باعث میشود که لارا متوجه شود او به کسی گفته است که با کی دارد به کجا میرود. هلیکوپتر شروع به شلیک به طرف آنها میکند، راهنما کشته میشود و ماشین سقوط میکند. لارا میتواند خود را نجات دهد و از انفجار و پرت شدن از صخره رهایی یابد. او راهش را ادامه میدهد و تونلی پیدا میکند که او را به اتاقی با تک سنگ میرساند. او نوشته های تک سنگ را که از پیامبر میگویند رمزگشایی میکند و برای خروج دیواری را خرد میکند و خرابه های مقبره پیامبر را کشف میکند. او هلیکوپتر را میبیند و به درون مقبره میرود و از تله های زیادی که برای کشتن مهاجمان قرار داده شده عبور میکند. لارا به تالار دفن، جایی که پیامبر آرمیده وارد میشود و با باز کردن مقبره و دیدن اینکه خالی است شوکه میشود و گمان میبرد کسی آن را برداشته است. به هر حال او بعد از روبرویی با مزدورانی که سراسر مقبره را بمب گذاری کرده اند در تابوت پنهان میشود. وقتی لارا را کشف میکنند او با مردی که بعدا به نام کنستانتین میشناسد روبرو میشود و تلاش میکند بفهمد آنها کی هستند. کنستانتین به لارا میگوید او تقریبا میداند و لارا آنها را به عنوان تثلیت شناسایی میکند. کنستانتین سعی میکند بفهمد لارا با بدن و دست ساخت چه کرده که لارا به او حقیقت را میگوید که وقتی او آمده مقبره خالی بوده است. او از حواس پرتی کنستانتین برای قاپیدن چاشنی بمب استفاده میکند و آن را فعال میکند. او در میان شلیک سربازان تثلیت از ساختمان که در حال فروپاشی است فرار میکند و متوجه نشانی از صلیب که طرح بیزانسی دارد و برایش آشنا به نظر میرسد میشود.
بازگشت به خانه اشرافی کرافت
لارا از سوریه خارج شد و به انگلیس برگشت و برای اولین بار در این سالها به خانه خانواده اش برگشت تا صلیب را در تحقیقات پدرش پیدا کند. مدتی که آنجا بود نامه ای از دایی اش اطلس دریافت کرد که به عنوان وصی املاک ادعا میکرد که او لارا ادعایی قانونی در مورد این املاک ندارد، زیرا هیچ وصیتی ایجاد نشده است و از آنجا که مادرش از بین رفته است، مرگ او به طور فنی اعلام نشده است. به زودی لارا باید خانه را تخلیه میکرد و باور داشت که پدرش وصیت نامه ای به جا گذاشته که در گاوصندوق قفل است. لارا نوشته ای پیدا کرد که در مورد رمز به او کمک میکرد. او خانه را به دنبال سرنخ بیشتر برای رمز جستجو کرد وقتی درباره کودکیش به یاد میاورد کشف کرد که بعد مرگ مادرش بخاطر وسواسی شدن پدرش با ابدیت بوده که بدن او را پیدا و به خانه میاورد و به دنبال راهی برای احیا کردن او بوده که اگرچه سودی نبرد. لارا تمام این رمزها را پیدا کرد و گاوصندوق پدرش را باز کرد ولی وصیت نامه ای نیافت و برگه ای کاغذ یافت که او را به گذرگاه مخفی کشاند و به آزمایشگاهی پنهان با تحقیقات پدرش برد. لارا رمز نهایی را پیدا کرد که او را به مقبره ای پنهان در میان کف زمین خانه اشرافی کشاند جایی که مادرش آرمیده بود. لارا نوشته ای از مادرش پیدا کرد که توضیح میداد آنها همیشه با هم در ارتباط خواهند بود. لارا گور را تایید کرد و قانونا مرگ مادرش را بیان کرد و کنترل کل دارایی خانواده کرافت را به دست آورد. او اسناد را برای دایی اش فرستاد. دو روز بعد، لارا نامه ای از داییش دریافت کرد. او به او اطلاع داد که اگر در اداره لازم به کمک است به او تماس بگیرد و امیدوار بود بتوانند گذشته را پشت سر بگذارند. لارا لحظه ای را به یاد آورد که نشان میداد چگونه او خیلی دغدغه تمرکز بر مبارزه با عمویش را داشته است و هرگز متوجه نشد که چقدر عمارت و احساس ارتباط با خانواده اش برای او مهم است و خواست تا شهرت خانوادگی را بازگرداند و مصمم شد تا نام خانواده کرافت دوباره به افتخار سابق برگردد. لارا به وظیفه خود برای پیدا کردن صلیبی که در سوریه بود در یکی از کتاب های پدرش برگشت که متوجه ارتباطی با افسانه کیتژ شد که ظاهرا زیر دریاچه غرق شده بود. لارا از جونا دیدن کرد و درباره تئوری شهر کیتژ که به پیامبر ارتباط داشت و اینکه مورد حمله تثلیت قرار گرفته بود به او گفت. جونا لارا را به خاطر دنبال آن رفتن سرزنش کرد و ابراز کرد دیگر نمیخواهد دوستی را از دست بدهد و پرخاش کرد. لارا ناگهانی توسط مردی که وارد خانه شده بود مورد حمله قرار گرفت. لارا سعی کرد با او مبارزه کند اما مرد او را به زمین میخ کرد و شروع به خفه کردن او کرد. جونا که برای عذرخواهی بخاطر فریاد کشیدن سر او برگشته بود مرد را در حال خفه کردن لارا دید. لارا لامپی برداشت و در نهایت مرد را زد. مرد شروع به فرار کرد و لارا اسلحه اش را برداشت ولی مرد از پنجره فرار کرد. لارا از اینکه تثلیت را به شهر کشاند بود نگران بود و باور داشت باید چیزی را که میخواهد زودتر از آنها پیدا کند. جونا بعد از اینکه دید موضوع پیچیده تر این اینهاست قبول کرد تا لارا را همراهی کند. لارا و جونا تیمی اجیر میکنند تا به کوهستان هایی که خرابه های بیزانسی در آن دیده بودند بروند. راهنما ها قبول نمیکنند که به درون کوهستان بروند. لارا به جونا میگوید که عقب نشینی نمیکند و جونا به او میگوید میداند و هر دو حاضر میشوند تا به تنهایی کوهستان را پشت سر بگذارند. وقتی آنها در حال صعود هستند طوفانی شکل میگیرد و آنها با عجله به مکانی برای پناه بردن میروند. لارا متوجه خرابه ها میشوند و باور دارند که شهر گمشده است. با این حال طوفان شروع میشود و باعث بهمن میشود و جونا و لارا را از هم جدا میکند. جونا به لارا میگوید تا بدود با این حال لارا در موجی از برف گیر میفتد. وقتی لارا از برف ها پدیدار شد صدای جونا را از طریق رادیو شنید و سعی کرد به او پاسخ دهد اما او نمیتوانست صدای لارا را بشنود. لارا به او گفت اگر صدایش را میشنود برگردد و او را دنبال نکند. بعد از پیدا کردن مقداری چوب گوزن و کمینگاه، لارا آتش روشن کرد و خیمه و کمانی موقتی درست کرد و در آن چمباتمه زد. بعد تر او با صدای شلیک بیدار شد و از درختی بالا رفت تا ببیند چه شده و شاهد زن و مردی بود که توسط افراد تثلیت تعقیب میشدند. زن با کمانش چند نفر از اعضای تثلیت را کشت اما پیکان تمام کرد. مرد کشته شد و زن بدون شانس دیگر به فرار خود ادامه داد. سربازی متوجه آتش لارا شد و راهش را به پناهگاه او دنبال کرد و آن را متروکه یافت و به جستجو رفت. لارا از درخت پرید و کار او را تمام کرد و پیشروی کرد. لارا سعی کرد جلو برود اما بعد از اینکه مورد حمله خرس قرار گرفت مجبور به برگشت شد و طی بازگشت از صخره افتاد. کمی بعد لارا بیدار شد و در راه بازگشتش تاسیسات قدیمی شوروی - جایی که پایگاه تثلیت شده بود را دید. او به این نتیجه رسید که خرس در غاری که او باید از آن گذر کند زندگی میکند. لارا از قارچ هایی که در منطقه بودند ایده ای برای ساخت سم گرفت. او منابعی که برای ساخت سم نیاز داشت پیدا کرد و به غار برگشت و با پیکان سمی او را مسموم کرد و با او درگیر شد و توانست آن را بکشد. لارا به راهش در غار ادامه داد و توانست راهی به غار یخی پیدا کند. لارا به گذرگاهی که منظره ای برای دیدن آزمایشگاه داشت وارد شد و با همان زن کمانداری که قبلا دیده بود روبرو شد. لارا کمانش را پایین آورد و عنوان کرد تهدیدی نیست. زن گفت که لارا چندین مرد را در طول راه خود کشته که لارا عنوان کرد این کار را کرده تا از خودش محافظت کند و خود او هم چنین کاری کرده است. کماندار کمانش را پایین گرفت و به لارا گفت که تثلیت خیلی از مردم آنها را دستگیر کرده و به لارا گفت برود. لارا به او گفت که برای چیزی مهم آمده که کماندار باری دیگر کمانش را بالا گرفت و گفت تثلیت هم به دنبال چیزی مهم آمده و به او هشدار داد اگر لارا را دوباره ببیند تیری در گلویش رها میکند. حواس لارا با انفجار پرت شد و وقتی برگشت کماندار رفته بود. لارا در میان تاسیسات شوروی حرکت کرد و با ارتش تثلیت در آنجا روبرو شد. او یواشکی به محل اعزام تبهکاران تثلیت رفت و برای خود پیستولی به دست آورد. او با یک محلی روبرو شد که به او گفت آنها کسی را زندانی کرده اند. لارا در ادامه کنستانتین را - همان مردی که در سوریه دیده بود- دید. کنستانتین چشمان یکی از مردانش را برای شکستش سوراخ کرد و تماسی درباره دستگیری رهبر ساکنان محل دریافت کرد. او به مردانش گفت که برای رسیدن به هدف باید قوی بمانند و منبع الهی را به دست بیاورند. لارا چندین نفر از اعضای تثلیت را کشت و به بیرون رفت و میخواست کنستانتین و زندانیش را در جهت رسیدن به اطلاعات درباره منبع الهی پیدا کند. لارا به گولاگ (زندان سیاسی) قدیمی شوروی رفت. لارا طی راهش به گولاگ شماری از مردم محلی را آزاد و کمک کرد به جای امن برای استراحت برسند. لارا کنستانتین را در کلیسایی مخروبه پیدا کرد و قسمتی از مکالمه او را با کسی از طریق رادیو شنید که کنستانتین به آنها اطمینان میداد نخواهند باخت. ناگهان نگهبانی او را پیدا کرد و قبل از اینکه لارا بتواند فرار کند توسط ضربه نگهبانی دیگر بیهوش شد و به گولاگ قدیمی برده شد. وقتی لارا بیدار شد آنا را بسته به صندلی و روبرویش دید. به زودی فاش شد که آنا هم ماموری برای تثلیت بود. او به لارا پیشنهاد جایگاهی در سازمان را داد که لارا با عصبانیت رد کرد و به صورت او تف کرد. کنستانتین قصد داشت که لارا را بکشد اما آنا با این تفکر که شاید او نظرش را عوض کند جلوی او را گرفت. سپس کنستانتین لارا را به سلول منتقل کرد.
فرار از گولاگ
لارا زمان را از دست نداد و با استفاده از کلیپس مو دست بند هایش را باز کرد و متوجه مردی در سلول کناری شد که تلاش میکرد با او صحبت کند اما لارا سرد بود و بخاطر خیانت آنا تمایلی به صحبت با او نداشت. او از سلولش بیرون آمد و آماده فرار بود که مرد درباره این گفت که میداند همه آنها دنبال چه چیزی هستند. لارا او را آزاد کرد و به او رادیویی داد. مرد خودش را جیکوب معرفی کرد و به راه خود در پایگاه ادامه دادند. لارا از طریق رخداد انگاشت های رادیو آنا فهمید که کنستانتین باور دارد که با توجه به زخم هایی که در بچگی در دستانش ایجاد شده توسط خدا انتخاب شده است. لارا همچنین فهمید که آنا یک شب آن زخم ها را در دست او ایجاد کرده بود تا ایمان او را قوی کند و او را تبدیل به مردی کند که امروز بود و هر حرکتی را به نام برای خدا توجیه کند. لارا و جیکوب مکالمات کنستانتین و آنا را شنیدند و لارا فهمید آنا بیمار است و به همین خاطر منبع الهی را میخواهد. بعد از اینکه آنها آنجا را ترک کردند لارا نوشته های آنها در مورد منبع الهی را بررسی کرد. بعد از اینکه صدای پا شنیدند جیکوب به او گفت او را در محوطه قطار میبیند و لارا زیر کف اتاق رفت. لارا با چندین مامور تثلیت روبرو شد و توانست از یکی از آنها رایفلی برباید. او در محوطه قطار شاهد کشتن سرباز تثلیت توسط جیکوب بود. آنها توسط هلیکوپتر آتش بار مورد حمله قرار گرفتند و مورد تعقیب قرار گرفتند. لارا در رودخانه افتاد و تقریبا غرق شد. او در غار کوچکی که جیکوب برای ریکاوری او را به آنجا برده بود به هوش آمد. او از لارا پرسید چرا با آمدن به اینجا زندگی اش را در خطر انداخته و لارا درباره پدرش و تئوری که داشت گفت و اینکه قصد دارد شهرت او را بازگرداند. جیکوب از او خواست تا به جای آن به آنها کمک کند و دست از منبع الهی بکشد. لارا رد کرد و گفت او به پاسخ ها نیاز دارد. جیکوب به لارا گفت استراحت کند و رفت تا به مردمش کمک کند و درباره تثلیت به آنها هشدار دهد. بعد از رفتن جیکوب لارا کمی استراحت کرد. جیکوب به او گفت او را در ورودی معدن میبیند و لارا به طرف آنجا رفت و با نیروهای تثلیت مواجه شد و به طور غیرعمد آتش سوزی رقم زد. لارا بعد از فرار از جهنم مورد حمله سرباز تثلیت قرار گرفت که جیکوب با پرتاب چاقو او را کشت. آنها در میان معدن متروکه به سوی روستای جیکوب حرکت کردند و هنگامی که تثلیت قدرت را در معدن افزایش داد و معدن شرو به فروریزی کرد جدا شدند. لارا در گذر از غار خرابه های زیادی از جمله یک معبد کشف کرد. لارا با استفاده از طناب توانست در بزرگی را باز کند و قبل از اینکه مسدود شود وارد آن شود. درون آن، لارا مجسمه ای بزرگ از پیامبر و همینطور نقش های دیواری پیدا کرد که هجرت پیامبر از سوریه و تاسیس کیتژ را شرح میدادند. لارا متوجه شد که یکی از نقاشیها به نظر میرسد که کسی چیزی را برای پیامبر هدیه میداد، کتیبه را ترجمه کرد و آن را اطلس، که مکان کیتژ را نشان میداد نامید. لارا دریافت که حیاتی است و قصد پیدا کردن اطلس را دارد.
کمک به باقی ماندگان
لارا راهش را ادامه داد و سرانجام وارد روستای جیکوب شد و با خصومت روستایی ها به رهبری همان کماندار زنی که قبلا دیده بود روبرو شد. لارا به او اطلاع داد که او و جیکوب با هم از تثلیت فرار کردند. کماندار با این باور که جیکوب هرگز به یک خارجی اعتماد نمیکرد آماده اجرای تهدید خود شد که جیکوب سر رسید و او را با نامش، سوفیا صدا زد که مشخص شد جیکوب پدر او بود. جیکوب عنوان کرد که لارا هم پیمان آنهاست و نباید آسیبی ببیند. سوفیا قبول کرد اما هنوز به لارا اعتماد نداشت. لارا فهمید که جیکوب و مردمش- باقی ماندگان- نوادگان پیروان پیامبر نامیرا هستند و از رازهای منبع الهی و شهر گمشده کیتژ محافظت میکنند. جیکوب به مردمش دستور داد برای تهاجم آینده تثلیت آماده شوند. به پیشنهاد جیکوب لارا با جمع آوری مادیات و نابودی هواپیماهای تثلیت شروع به کمک به آمادگی باقی ماندگان کرد. جیکوب بخاطر کمک لارا از او تشکر کرد و از او خواست در روستای بالایی یکدیگر را ببینند. طی مسیر تثلیت حمله ای را شروع کرد. لارا پیشروی کرد و جیکوب را با دو روستایی دیگر پیدا کرد. بعد از اینکه یکی از آنها اعدام شد دیگری سعی کرد با گفتن حقیقت درباره اطلس زندگی خود را نجات دهد. جیکوب نگهبان را کشت و شاتگان او را به لارا داد که از آن برای مبارزه با نیروهای تثلیت از جمله سرباز زرهی های آنها استفاده کرد. بعد از اینکه تثلیت فرار کردند لارا درباره اطلس از جیکوب پرسید. او به لارا گفت که آن یک نقشه باستانی است و حالا تثلیت آن را میشناسد و به دنبال آن زیر قلعه میگردد که البته جای آن آنجا نیست. او همچنین از اینکه خیلی مردم بی گناه در خرابه ها زندگی میکردند احساس ندامت کرد. لارا پیشنهاد کرد کمک کند و راهش را به آنجا ادامه داد. با ورود به دژ، لارا تثلیت را دید که به تازگی وارد شده بودند و گروگانها را میکشتند. لارا در میان راهش مبارزه کرد و چندین گروگان از جمله سوفیا را نجات داد و سوفیا اذعان کرد که به اشتباه درباره لارا قضاوت میکرده است. لارا به سوفیا گفت که مطمئن شود دیگران به جای امن میروند و به مبارزه با تثلیت برگشت. وقتی منطقه امن شد لارا باری دیگر درباره منبع الهی از جیکوب پرسید. او به لارا گفت که پیامبر اگرچه تثلیت پیوسته به دنبال آن است، منبع الهی را قرن ها قبل به دره آورده است. لارا به جیکوب گفت کمکش کند اطلس را پیدا کند و او رد کرد. لارا به او گفت میرود پیدایش کند با یا بدون کمک او. سوفیا به لارا گفت که میخواهد کمکش کند و اگرچه بخاطر نامیراها که ارتش هنوز زنده پیامبر بعد از سقوط کیتژ هستند با او نمی آید ولی فاش کرد که اطلس در کلیسای بزرگ است. لارا به کلیسای بزرگ رفت و آنا و چندین سرباز تثلیت را دید. او که راهی به بازگشت یا پیشروی نداشت آنا را به عنوان گروگان گرفت. آنا لارا را به مسخره گرفت و به او گفت که جایی برای رفتن ندارد و اگر ماشه را بکشد خواهد مرد. و ضمنان پایش در طناب پیچیده است. آنا سپس به مردانش دستور داد تا به لارا شلیک کنند با این حال شلیک سربازان تثلیت باعث فرو ریزی کف عمارت شد. لارا و آنا سقوط کردند و در طناب و در معرض دو مولد برق که آنها را پایین میکشید قرار گرفتند. لارا کمی دورتر و ایمن سقوط کرد و آنا بلند شد. آنا به لارا گفت به پیشنهادش قبل از اینکه دیر شود فکر کند و لارا در جواب به بازوی او شلیک کرد و به او گفت دیگه برای خیانت های او خیلی دیره. آنا به او هشدار داد که اگر مردانش نتوانند او هم نمیتواند اطلس را به دست بیاورد. لارا او را رد کرد و پرخاش کرد. لارا به راهش در سطح های پایین تر ادامه داد و وارد اتاقی بزرگ شد. روبروی یکی از دیوارها زیرستونی وجود داشت که اطلس را نگه میداشت. لارا آن را دریافت. ناگهان مورد حمله نیروهای تثلیت قرار گرفت و توانست با آنها مبارزه کند. لارا خودش را در مکانی سیل زده با مجسمه بزرگی از پیامبر یافت. او مجسمه بزرگ را نابود کرد تا به مقطعی بالاتر برسد اما نامیراها به او نزدیک شدند و تلاش کردند او را بکشند. لارا توانست از طریق تونل زیرین فرار کند.
کشف کیتژ
در راه بازگشت به سطح، او تماسی از جونا دریافت کرد که به او میگفت با باقی ماندگان است. لارا برای دیدن او رفت و از اینکه هنوز زنده بود خوشحال شد و به او گفت حالش خوب است. سوفیا سر رسید و به او گفت که جیکوب منتظرش است. آنها از اطلس استفاده کردند و لارا کشف کرد که شهر گمشده در حقیقت زیر دریاچه نیست بلکه زیر یخچال های طبیعی منطقه دفن شده است و راهی مخفی به درون شهر در رصدخانه وجود دارد. لارا ناگهان فهمید که جیکوب تمام مدت وراه را میدانست و وقتی درباره آن با او روبرو شد جیکوب پذیرفت. آنها ناگهان مورد حمله تثلیت قرار گرفتند که رصدخانه را نابود کرد و لارا از پنجره افتاد و توانست از زنجیر خود را بگیرد. جونا سعی کرد لارا را بالا بکشد اما به همراه اطلس توسط تثلیت ربوده شد. لارا خود را بالا کشید و دید جیکوب تیر خورده است و سریعا خود را به او رساند. جیکوب به لارا گفت که آنها باید زودتر از تثلیت دست به کار شوند و منبع را پیدا کنند. لارا به او گفت حتی اگر نتواند به جواب هایی که برای آنها آمده برسد، نمیتواند جونا را از دست بدهد. هنگامی که چندین نفر از باقی ماندگان برای کمک به جیکوب آمدند او به لارا گفت که برود.
رهایی از زندان
لارا تماس رادیویی از سوفیا دریافت کرد. سوفیا به لارا درباره سلاح هایی در زیر ساختمان قدیمی معدن که شاید کمکش کند جونا را نجات دهد گفت. لارا به ایستگاه قدیمی آب و هوای شوروی در نزدیکی گولاگ رفت. او اطلس را در گنبد آب و هوا پیدا کرد و دریافت که آنا و کنستانتین از آن استفاده کرده اند لارا آن را برداشت تا هیچکس دیگری از آن استفاده نکند و کامپیوتری را دید که دوربین آن جونا را نشان میداد که توسط کنستانتین در حال بازجویی بود. لارا خود را به آنجا رساند و کلید ها را دزدید و آنها را به باقی ماندگان زندانی داد. جونا از پشت پنجره لارا را دید و خندید. لارا به شیشه شلیک کرد و به جونا این فرصت را داد تا دستانش را باز کند و اسلحه کنستانتین را بگیرد. کنستانتین التماس کرد رحم کند. لارا به جونا گفت گوش ندهد و او را بکشد اما جونا نتوانست به او شلیک کند. ناگهان کنستانتین چاقو کشید و به شکم جونا چاقو زد و باعث واهمه لارا شد. کنستانتین به مردانش دستور داد تا زندان را نابود کنند و همه را بکشند. لارا با کپسول آتش نشانی به شیشه کوبید و به جونا رسید و به او گفت تحمل کند. بازماندگانی که لارا آزاد کرده بود سر رسیدند و به لارا گفتند که مردان کنستانتین در راه هستند. او به آنها گفت مراقب جونا باشند و برای مبارزه رفت. لارا در نبردی طولانی با مردان کنستانتین روبرو شد و درون استخری زیر زمینی افتاد. لارا از آن برای نابود کردن باقی ماندگان سربازان استفاده کرد. لارا پیش جونا برگشت و جونا به او گفت که خودش را سرزنش نکند. یکی از باقی ماندگان گفت که او دارد میمیرد و تنها امید این است که به جیکوب برسد و لارا با چشمانی اشک آلود پذیرفت. آنها به رصدخانه بازگشتند. جیکوب که به نظر سالم میرسید منتظر آنها بود. لارا از او خواست تا جونا را نجات دهد. جیکوب پذیرفت و ورد کوتاهی خواند که کاملا زخم های جونا را درمان کرد. پرسش های لارا درباره اینکه چطور جیکوب بعد از شلیک به این سرعت درمان شده بود با شفای جونا قوی تر شدند و جیکوب را به عنوان پیامبر نامیرا شناسایی کرد. او حقیقت را به لارا گفت و لارا درباره منبع الهی از او پرسید. او فاش کرد که واقعی است ولی الهی نیست و به مردمش دروغ گفته تا دیگر به دنبال آن نباشند. او از منبع برای ارتشش استفاده کرده بود تا آنها را نامیرا کند با این حال وقتی آنها مورد حمله مغولها قرار گرفتند ارتش باعث دفن شدن شهر زیر بهمن شد تا منبع را از دست ندهند. او گفت که اگر تثلیت به منبع دست پیدا کند بسیار بدتر خواهد بود.
راه نامیرا
ناگهان هلیکوپترهای تثلیت به سوی یخ های باقی مانده کیتژ پرواز کردند. جیکوب دریافت که آنها قصد دارند از تمام نیرویشان برای شکستن یخ و رسیدن به شهر استفاده کنند. لارا پیشنهاد داد که از طریق راه "نامیرا"یی که آنجا بود وارد شهر شود. جیکوب عنوان کرد خیلی خطرناک است اما لارا اشاره کرد که انتخاب دیگری ندارند. جیکوب تصدیق کرد و سوفیا راه را برای لارا و باقی ماندگان باز کرد تا برای جلوگیری از تثلیت بروند. لارا از طریق سازه نمونه منظورمه شمسی که توسط ستاره شناس جیکوب ساخته شده بود وارد شهر شد و در نقاط دوردست شهر دوباره با نامیرا ها روبرو شد. لارا با کمک یادداشتی از مامور تثلیت که خودش را در ارتش مغول ها جاسازی کرده بود، حقیقت را درباره هشدار جیکوب فهمید: منبع الهی جاودانگی میداد اما بهایش درک را میگرفت. نامیراها ساکنان جاودان کیتژ بودند و تا ابد از آن محافظت میکردند. نامیرا ها لارا را پیدا و از آتش یونانی ویژه خود استفاده کردند. لارا توانست گردان سربازان در منطقه را قبل از اینکه در شهر پیشروی کند شکست دهد.
شهر گمشده کیتژ
لارا در قسمت درونی شهر به دیوار بزرگی رسید که او را به اتاق ارواح و جایی که منبع الهی نگه داری میشد کشاند. لارا از منجنیق بزرگی برای نابودی ورودی استفاده کرد. در پایگاه برج، کیتژ، تثلیت توانست یخ را بشکند و به شهر هجوم بیاورد و مبارزه ای سه طرفه، بین تثلیت، باقی ماندگان و نامیراها در گرفت. لارا از برج خارج شد و توسط هلیکوپتر آتش بار کنستانتین مورد حمله قرار گرفت. اگرچه هلیکوپتر کنستانتین بسیار سریع بود سوفیا تلاش کرد با استفاده از منجنیق به او کمک کند. لارا پیشنهاد کرد که به سمت هلیکوپتر آتش پرتاب کند و توانستند به هلیکوپتر آسیب بزنند و هلیکوپتر سقوط کرد. لارا به جایی که کنستانتین سقوط کرده بود رفت. اگرچه هلیکوپتر کنستانتین خراب شده بود اوا خودش هنوز زنده بود. لارا اسلحه هایش را برداشت و با کنستانتین درگیری نزدیکی پیدا کرد که در آن توانست از چکش صخره نوردی استفاده کند و قبل از اینکه چاقویش را در سینه او رها کند به او آسیب بزند. کنستانتین باور نمیکرد که لارا توانسته باشد او را شکست دهد، لارا به کنستانتین گفت که آنا او را گول زده و او واقعا هیچوقت انتخاب نشده است. کنستانتین با این تحولات درهم شکست. سر و صدای ناگهانی دلیل شد که لارا بخواهد مکان را ترک کند که کنستانتین خواست از او دور نشود. او عنوان کرد که پدر لارا خودکشی نکرده بلکه در حقیقت توسط تثلیت کشته شده و او را مسخره کرد. لارا تصمیم گرفت که کنستانتین را بکشد یا نکشد. اگر بازیکن انتخاب میکرد که این کار را نکند لارا پاسخ میداد "تو ارزشش رو نداری." و سپس محل فروریزی میکرد و شعله ها کنستانتین را احاطه میکردند. لارا سپس به اتاق ارواح رفت. آنا آنجا بود و منبع الهی را پیدا کرده بود. لارا به او گفت که کنستانتین مانند سربازانش مرده و حقیقت را درباره منبع الهی به او گفت. آنا به لارا گفت که قصد ندارد منبع را به تثلیت بدهد و آن را برای خودش میخواهد. یک سرباز تثلیت وارد شد و قبل از اینکه جیکوب او را سریعا بکشد به آنها هشدار داد که نامیراها به زودی میرسند. آنا به جیکوب شلیک کرد و لارا روی آنا اسلحه کشید. آنا سعی کرد با آوردن دلایل لارا را راضی کند منبع را نگه دارد و گفت یه کرافت دیگه نباید به این خاطر بمیرد که لارا بدون ذره ای تغییر در موضعش پاسخ داد اگر لازم باشد میمیرد. نامیرا ها سر رسیدند و آنا به آنها شلیک کرد و اثری ندید. او به لارا التماس کرد که این تنها شانسش است و خواهد مرد که لارا بدون اینکه چیزی بگوید او را رد کرد. آنا که شانس دیگری نداشت به منبع خیره شد تا به جاودانگی دست یابد. با این حال تحت تاثیر آن شد و آن را انداخت. لارا آن را برداشت و بدون اینکه نگاهش کند به طرف جیکوب برگشت و جیکوب او را تایید کرد. لارا گفت "متاسفم" (احتمالا بخاطر پدرش) و منبع الهی را نابود کرد و نامیراها و جیکوب را کشت. با این حال جیکوب از اینکه بالاخره زمانش رسیده بود خوشحال بود و حتی به مرگش میخندید. لارا با صورتی خیس از اشک از او عذرخواهی کرد و گفت تنها میخواست تفاوت ایجاد کند و جیکوب به او گفت که تقریبا توانسته است و سپس در آرامش جان سپرد.
پس از پیامد
لارا و آنا خرابه های کیتژ را ترک کردند. آنا ایستاد و روی تکه سنگی استراحت کرد. لارا از او پرسید منظورش از اینکه گفته "یه کرافت دیگه نباید به این خاطر بمیره" چه بوده است. آنا تایید کرد که تثلیت دستور کشتن پدر لارا را داده بود اما او به این خاطر که واقعا عاشق او بود نمیتوانست این کار را کند. لارا باور نکرد. ناگهان آنا توسط یک تک تیرانداز مورد شلیک قرار گرفته و کشته شد. لارا پشت سنگ قایم شد و منتظر شلیک دوم بود و نگاهی به اطراف انداخت اما نتوانست او را پیدا کند. لارا به روستای بازماندگان بازگشت و به سوفیا گفت که جیکوب را از دست داده اند. سوفیا غمگین شد و آرزو میکرد کاش در حین پایان جیکوب در کنارش بود. با این حال از اینکه در نهایت او در آرامش و صلح بود خرسند بود. لارا پرسید چه کاری میتواند انجام دهد و سوفیا گفت که دره هنوز خانه آنهاست و او و مردمش آن را بازسازی میکنند و هر نیروی تثلیت را که هنوز در دره باشد میکشند. لارا گفت که آنجا هنوز پر از کشفیات است و رهبر جدید را برای بازسازی روستا ترک کرد.
معبد ساحره
لارا به پیام رادیویی بین سربازان تثلیت که با یکی از بازماندگان، که چندین نفر از سربازان آنها را در همسایگی چوب بری کشته بودند روبرو شده بودند گوش سپرد، آنها توانسته بودند او را ببندند. لارا به چوب بری رفت تا قبل از اینکه بازمانده را بکشند افراد تثلیت را بکشد. او به دنبا بازمانده رد خونی را تا قفسه آهنی بزرگی دنبال کرد و آن را باز کرد و بازمانده مجروح را پیدا کرد. مجروح روی او اسلحه کشید و لارا با اینکه دید اسلحه نادیا هم خالی است گفت که تهدیدی نیست. نادیا لحظه ای را استراحت کرد و حرف لارا را باور و خود را نادیا معرفی کرد. نادیا گفت به دنبال پدربزرگش که در مسیر دره بود میگردد و از لارا برای روبرویی با جادوگر، بابا یاگا که در تلافی مرگ معشوقه اش سرافیما، متخصص شیمی که در گولاگ زندانی شده و توسط شوروی به دره آورده شده بود، همه را میکشت، کمک خواست. نادیا با هیچ شرطی از لارا خواست که برود. لارا که باور نمیکرد جادوگر واقعی باشد موافقت کرد و به دره خرابه رفت. در مسیرش به آنجا، نادیا به او اطلاع داد که فریاد حاکی از وحشت سربازان تثلیت که در دره ماجراجویی میکردند را مثل صداهای غیر انسانی شنیده است.
روبرویی لارا با بابا یاگا
لارا با ورود به دره از میان گلهایی که به نادیا اشاره کرده بود گذشت. او چیزهای عجیب را میدید و میشنید و باور کرد که پدرش را میبیند و او را دنبال کرد تا جایی که بالاخره با خود بابا یاگا و خانه قدم زن او (!) روبرو شد. لارا با سگ های شکاری شیطانی جادوگر مبارزه کرد و سپس بابا یاگا مقابل او ایستاد که لارا مجبور شد به درون رودخانه بپرد. لارا همراه با جریان رودخانه به خرابه سازه های شوروی رفت و نادیا با او تماس گرفت. لارا به نادیا گفت که فکر میکرده او توهمی شده است. نادیا به لارا یادآوری کرد که به گلها اشاره کرده و گفته یک گل در دره وجود دارد که بصیرت را فعال میکند اما خیلی موثر نیست. لارا همانطور که سعی میکرد از دره خارج شود با مخزن آب گرمی بزرگ برخورد که بوهایی شبیه به گلها داشتند و لارا فهمید که بابا یاگا یک حقه است و در واقع انسانی است که از گرده گلها استفاده میکند و تنها کاری که میتواند واقعا بکند این است که در مقابل اثرات گلها مقابله کند که آنها هم میتوانستند همین کار را کنند. لارا نوشته های آزمایشگاه را پیدا کرد که درباره نسخه پادزهر نوشته شده بود. او با نادیا تماس گرفت و با خوشحالی گفت که باید نوشته های مادربزرگ او باشد که کمک میکند پدربزرگش را نجات دهند. لارا با این حال مغموم از اینکه حقیقت را فهمیده بود تلاش کرد تا به نادیا بگوید اما او خیلی ساده به به لارا گفت که ایمان دارد و به دنبال یکی از ترکیب ها میگردد تا پادزهر گفته شده را بسازند. بعد تر او دوباره با لارا تماس گرفت و گفت فنوتیازین ترکیبی است که شوری از آن برای کشتن موریانه ها استفاده میکردند و لارا را به شک انداخت که آیا کار میکند یا نه. لارا آن را به دست آورد و دو دسته کرد. او به دره بازگشت و دوز اولش را مصرف کرد و دره را همانطور که بود میدید. فقط یک جنگل که با مترسک ها تزئین شده بود و سگهای شکاری که او دیده بود تنها گرگها بودند. لارا با نادیا ملاقات کرد و طنابی به معبد متصل کرد که به مانند پاهایش به نظر میرسید و راه رفتن خانه بابا یاگا را توضیح میداد. در سفر به معبد، نادیا توضیح داد که پدربزرگش نگهبانی در گولاگ بوده است. جایی که او با مادربزرگش ملاقات کرد و مادربزرگ دستگیر شد و پدربزرگ بعد از اینکه آنها عملیات نظامی علیه شوروی انجام دادند زندانی شد. آنها به بیرون از معبد رفتند و پدربزرگ نادیا را که در حال پرسه زدن بود پیدا کردند. نادیا دومین دوز پادزهر را به او داد و سپس او را ترک کرد. هنگامی که نادیا برای برای مراقبت از پدربزرگش میرود لارا برای روبرویی با جادوگر به درون میرود و با جادوگر روبرو میشود که باعث میشود دوز دوم پادزهر را بیندازد و لارا را با اثرات سم ترک میکند. بابا یاگا مامورانش را، سگ ها تازیش و سربازهای گمراه شده تثلیت که قربانیانش بودند را متمرکز میکند. نادیا بالاخره با لارا تماس میگیرد و به او میگوید که پدربزرگش بیدار شده و به او گفته که بابا یاگا مادربزرگ او را نکشته بلکه مادربزرگ اوست و از لارا خواهش کرد تا او را نکشد. لارا گفت سعی میکند اما باید جلوی جادوگر را بگیرد. لارا توانست جادوگر را شکست دهد و سعی کرد با آوردن دلایل بخاطر چیزی که برای او اتفاق افتاده همدردی کند. نادیا با پدربزرگش که نام جادوگر را سرافیما میداند سر میرسند. سرافیما با دیدن او شوکه میشود چرا که شوروی به او گفته بودند که او مرده است و باعث شده بودند بخواهد با پوشیدن ردای بابا یاگا به فکر گرفتن انتقام از آنها بیفتد. پدربزرگ نادیا به سوی او شتافت و او را در آغوش گرفت و لارا و نادیا زوج را تنها گذاشتند. قبل از اینکه لارا برود نادیا دریافت که لارا تمام مدت میدانسته که بابا یاگا مادربزرگ نادیا بوده و اعتراف کرد آشکار بوده است.
تاریکی سرد
یک ابر گازی در تسهیلات تحقیقاتی سلاح های قدیمی شوروی شکل گرفت و در یک روز به پایه باقی ماندگان رسید. سوفیا، که آموخته بود چگونه با هلیکوپتر پرواز کند لارا را به کارخانه برد و نادیا به لارا درباره نحوه تعلیق کارخانه به طور دائمی دستور العمل داد. لارا موفق به نابودی تاسیسات تحقیقاتی شد و با انفجار تسهیلات، گاز را که قبلا در آن تشکیل شده بود، سوزاند.
بعد از سیبری
لارا به عمارت کرافت بازگشت و قبول کرده بود نمیتواند پدرش را نجات دهد اما انتخاب هایش را میتواند و به این نتیجه رسیده بود که تثلیت بیش از آن چیزی که فکر میکرده خطرناک است. جونا وارد اتاق شد تا به فرودگاه بروند و هر دو عازم شدند.
جستجو برای هاگ
لارا در حال برگزاری کنفرانس باستان شناسی در آمریکا، خودش را بین نمایندگان بی علاقه میبیند و تصمیم میگیرد با ریس و دوستش دانا برای تعلیمات مبارزه دیدار کند. لیزا به لارا میگوید که دانا کور است. لارا از این نظر که نابینایی دانا مانع شکست ناپذیریش نشده تعجب میکند. دانا به لارا می آموزد که او از تکنیکهای دیگر مانند جهت یابی استفاده میکند. او چشمان لارا را میبندد و و به او میگوید روی صدا متمرکز شود. لارا همین کار را میکند و ناگهان صدای سم را میشنود. لارا با این کار دانا متزلزل میشود و جلسه آنها پایان میابد. لارا در بازگشت به هتلش، با مردی به نام تد بلامی، که از طرف پروفسور دیمور است روبرو میشود. دیمور علاقه مند به کمک لارا در یافتن قارچ جاودانگی است. لارا مودبانه رد میکند و به تخت میرود تا استراحت کند. آن شب لارا با هشدار آتش بیدار میشود و به هال میرود و اگرچه جمعیت تخلیه شده اند متوجه تاد میشود که به درگاه تکیه داده و مرده است. بعد از صحبت با پلیس لارا تصمیم میگیرد با دیمور در تماس باشد. لارا و جونا در رستوران با دیمور ملاقات میکنند. دیمور دست پاچه و پریشان است و لارا از او میپرسد از او چه میخواهد. دیمور درباره قارچی افسانه ای میگوید که در چین هستند و زندگی طولانی اهدا میکنند و اینکه همکاری به او درباره فرمولی که برای قارچ ها استفاده میشود ایمیل زده است. دیمور این قارچ ها را در سال های قبل با همسرش و در چین دیده با این حال نمونه هایی به دست نیاورده بود. لارا همراه دیمور به دفتر او رفتند تا یادداشت های او در سفر را مطالعه کند. در دفتر دیمور آنها مورد حمله گروهی از مردان مسلح قرار گرفتند که میگفتند لارا و دیمور به آنها کمک میکنند قارچ را پیدا کنند. لارا به سرعت به نقشه فکر کرد و طی حرکتی ناگهانی او و دیمور فرار کردند. آنها موتور سیکلت یکی از همکاران دیمور را برداشته و راه خود را به یک بازار که در دست ساخت بود برای پنهان شدن گرفتند. آنها توسط مردان مسلح ردیابی شدند. دیمور پنهان شد و لارا تعقیب کنندگان را نابود کرد. او با استفاده از مخزن گاز موتور سیکلت باعث انفجار و کشتن چندین نفر از آنها شد. لارا دیمور را پیدا کرد که آخرین مرد در صحنه را قبل از اینکه فرار کنند کشت. آنها به دفتر بازگشتند و دریافتند که آن سوخته شده است. دیمور به او اطمینان داد که او نسخه هایی از پرونده هایش را در خانه دارد و او و جونا همراه با دیمور به چین رفتند. این سه نفر وارد چین شدند و هواپیماها را عوض کردند. در مسیر مقصد خود، دیمور دچار حمله شد و شروع به کوبیدن به درب کابین خلبان کرد. فاش شد که عضوی از همان گروه به او حمله کرده بود و دیگری به عنوان خلبان در حال کار بود. لارا هر دوی آنها را با کپسول آتش نشانی از توان انداخت که باعث شد جونا کنترل هواپیما را بگیرد تا از سقوط جلوگیری کنند و توانستند با موفقیت روی جاده ای پر گل و لای فرود بیایند. آنها از مردم محلی کمک خواستند تا هواپیما را از منطقه بیرون بیاورند و اجازه اقامت در شب را بدهند. گروه به روستایی محلی میروند که به مکان هاگ نزدیک است. در آنجا دیمور عنوان میکند که میخواهد با پیدا کردن هاگ به مردم مریض کمک کند و جلوی مرگ همسرش از بیماری را بگیرد. گروه به خواب میروند اما از سوی تبهکارانی که رد هواپیما را گرفته اند و آنها را تا روستا دنبال کرده اند تحت نظر هستند. لارا و جونا با آنها مبارزه میکنند تا از روستا محافظت کنند اما دیمور دستگیر میشود. آنها با پیشنهاد کمک مردی به نام تام روبرو میشوند که میخواهد برای تامین لوازم به آنها کمک کند. حین گذر از جنگل به رودخانه ای میرسند و تلاش میکنند با کمک طنابی که جلوی کشیدن آنها را میگیرد از آن بگذرند. در این حین کنده درختی به لارا میخورد و باعث میشود از طناب جدا شود و به زیر آب کشیده شود. در حالیکه لارا زیر آب کشیده میشد رویای از سم را میدید و سپس توسط جونا از آب بیرون کشیده شد. آنها توانستند قبل از اینکه توسط آبشار آسیب ببینند از رودخانه خارج شوند. تام توضیح داد که پدر بزرگش ساخت دارو با گیاهان را از مردم محلی آموخته بوده است.
نبرد نهایی با هیمیکو
فرد ناشناسی با لارا تماس گرفت و به او اطلاع داد که سم از آسایشگاه هلبرگ در سوئیس فرار کرده است. لارا آماده رفتن به سوئیس شد. جونا احتمال داد این تلاشی است که حواس لارا را از گرفتن انتقام پدرش از تثلیت پرت کند و پیشنهاد کرد به جای لارا برای چک کردن برود. لارا نپذیرفت و ابراز کرد گرچه نمیتوانسته کمکی کند اما از زمان ترک یاماتای چیزی در مورد سم اشتباه است. بعد از ورود به آسایشگاه لارا دریافت که تثلیت به نحوی با آسایشگاه در ارتباط بوده و روی بیماران آزمایشاتی صورت گرفته است. با این حال و قبل از اینکه لارا بتواند چیز دیگری را کشف کند با مادر سم روبرو شد که بسیار خشمگین بود و قصد حمله به لارا را داشت و او را به خاطر اتفاقی که برای سم افتاده بود سرزنش میکرد. لارا اعتراف کرد که اوضاع سم تقصیر او بود و خودش را برای آن چه اتفاق افتاده سرزنش کرد. به زودی پس از اخراج از پناهندگی، لارا توسط فردی مطلع شد سم با گیج کردن یک پرستار ناپدید شده است. به نظر میرسید که سم به پرستار درباره لارا و نحوه برقراری ارتباط با او گفته بود و اینکه سم به خوبی با دکتر تافی کار میکرد و دکتر تافی شروع به آزمایش روی او کرد. به نظر میرسید هر اتفاقی که برای سم افتاده باعث شده هیمیکو کنترل کامل او را به دست بگیرد. با این حال قبل از اینکه لارا بتواند با جونا تماس بگیرد و درباره چیزی که رخ داده به او بگوید توسط ماموران تثلیت مورد حمله قرار گرفت و دستگیر شده و به مکانی نامعلوم برده شد تا تحت بازجویی تافی قرار بگیرد. آنجا بود که لارا فهمید تثلیت تافی را اجیر کرده بود تا با سم به منبع الهی نزدیک بشود. تافی همچنین باور داشت که لارا پاسخگو فرار سم است و برنامه داشت تا او را شکنجه دهد تا به اطلاعات بیشتری از آن چه او انجام داده برسد.
کانال تلگرام توم ریدر @TombRaider