​​فیلمنامه دی‌ال‌سی Blood Ties


<آخرین اطلاعیه به لارا کرافت، مستاجر کنونی ملک: این آخرین اعلان در جهت پایان دادن به مالکیت عمارت کرافت توسط شما می‌باشد. شما بایستی عمارت مذکور را فورا تخلیه کرده و به اطلس د مورنی مالک عمارت تحویل دهید.⃚⊏⪾>

اطلس (دایی لارا): "لارا، باعث تاسفه که مجبورم کردی در این قضیه دخالت کنم، همونطور که خودت میدونی والدینت در غیبت‌شان بنده رو به عنوان مالک عمارت منصوب کردند. هنگامی که مادرت ناپدید شد مرگ او هرگز به صورت آشکار تایید نشد و اوضاع پیرامون پدرت، ایشان را به مرگ کشاند، باعث شگفتی نیست که پدرت هرگز وصیتنامه آخری وضع نکرد تا به این اوضاع سر و سامان بخشد. بنابراین متاسفانه تو ادعای قانونی مبنی بر مالکیت عمارت رو نداری. البته بنده میتونم پول تو جیبی جمع و جوری که مایه دلگرمی تو بشه بهت پرداخت کنم اما تنها در صورتی که تا پایان هفته عمارت رو ترک کنی. لارا سر این قضیه با من بحث نکن، مادرت چنین چیزی نمیخواست. با احترام، اطلس".»

لارا: باید وصیتنامه... یا یه جور سندی که نشون بده چه اتفاقی توی عمارت برای مامان افتاد... یه چیزی باشه. گاوصندوق بابا... همم، به رمز نیاز داره. باید یه جایی لا به لای کاغذهای بابا باشه... شاید هم توی کتابخونه باشه... والدینم زوج خوبی رو تشکیل داده بودن... از همون اول با همدیگه کلنجار میرفتن. باید برای مامان سخت بوده باشه که برخلاف خواسته‌های خانوادش عمل کنه. خوشحالم که از پسش بر اومد. در منتهی به کتابخونه... قفله... همم... باید یه راه دیگه‌ای به داخل باشه. صبر کن... میتونم از ورودی مستخدم وارد کتابخونه بشم... دست ساخت‌های بابا از نیل والی... همیشه عاشق نگاه کردن به اینا بودم... خیلی تاریکه... برای رد شدن چراغ قوه لازمه... خب سلام، جناب لانسلات. نگران نباش این بار زره‌ت رو قرض نمی‌گیرم. هال بزرگ... وقتی بچه بودم عاشق بازی کردن تو اینجا بودم... این یکی از اولین چیزایی هست که باید حلش کرد.


خاطرات

وینستون: لارا؟ میدونی ورود به "بال غربی" ممنوعه!


حالا باید بتونم از تاریکی دیدن کنم.


خاطرات

وینستون: بانو لارا اونجا روی زمین نشستی داری چیکار میکنی؟

لارا: فکر کنم... دارم به قطب نما نگاه میکنم...

وینستون: میتونم بپرسم برای چی؟

لارا: فقط... داشتم به کشف مکان‌های دور فکر‌ میکردم... به ماجراجویی.

وینستون: مطمئنم که میتونی، بانوی من. تو روحیه یه کاشف رو داری اما... سعی کن خیلی زود بزرگ نشی.


داره ریزش میکنه...شاید باید بذارم داییم این عمارت رو داشته باشه. شگفت زده نمیشم که به همون سرعتی که این فکر به سرش زد ازش درخواست ازدواج کرد. هنوز همون جوری که یادمه چندشه... وینستون بیچاره... یادمه خیلی عصبانی بود. اون همیشه در مقابل من صبوری زیادی به خرج می‌داد.


خاطرات

لارا: شاه یک به ملکه. این بار ازت میبرم.

وینستون: ای دختر زرنگ... باید بدونی، بردن همه چیز نیست. ملکه به فیل شاه شیش. کیش و مات.

لارا: پففف. به راحتی میشه گفت که تو همیشه میبری. شوالیه ملکه رو شکار میکنه!

وینستون: چیزی که میخوام بگم اینه که از سفر لذت ببر لارا. برای بردن عجله نکن. فیل به پادشاه هفت.

لارا: میدونم وینستون فقط میخوام که... اوه نه، من حتی اون رو ندیدم!

وینستون: همچنین باید از الان بدونی من بازی روی این تخته رو سرسری نگرفتم بانوی جوان. کیش و مات.


خاطرات

لارا: بابا... خودشه. سرداب ناامیدی؟

ریچارد: صحیح، لارا. شجاعتت رو جمع کن... این تنها راه کسب دانش بی نهایته!

لارا: اونجا رو نگاه! ریسمان رو می‌بینی؟

ریچارد: یه سیم تله مصری قدیمی... نگهداران دانش هیچ آشفتگی رو برای گنجینه‌هاشون نمی‌خواستن. باید با احتیاط قدم برداری.

لارا: بذار وارد شم... می‌دونم چطور تمام تله‌ها رو از کار بندازم.

ریچارد: مطمئنم که می‌دونی عزیزم. ادامه بده.


آبی که از هال اصلی تالار بالایی چکه کرده خسارت وارد کرده. خیلی خب... دفتر بابا باید جایی همین جا باشه. امیدوارم رمز گاوصندوق رو داشته باشه. خیلی خب باید اون اشیاء رو پیدا کنم تا ارتباطش به گاوصندوق رو بفهمم. یه چیز دیگه هم اینجاست! همم... بابا دنبال یه اکسیر

بوده... یعنی اکسیر زندگی بوده؟


خاطرات

ریچارد: حالا... بزار ببینم... این دو افسانه به یه منبع اشاره دارن. اما کجا این تصویر رو دیدم...

لارا: بابا... فکر کنم این یکیش باشه... تو فصل مناطق مصری بود.

ریچارد: وای... آره. فکر کنم درست گفتی لارا.

لارا: صفحه رو با تصویری از خدای خورشید یادم میاد...

ریچارد: خدای من... تو توجه کرده بودی، نه؟ این می‌تونه پیشرفت مهمی باشه.

لارا: این معنی رو می ده که من دستیار تحقیقاتی هستم؟

ریچارد: بیشتر از اون دختر عزیزم.


من رو به گذشته میبره... چه دوران خوبی بود... حالا دیگه باید بشه شومینه رو روشن کرد. ساعات زیادی رو اینجا گذرونم... می‌خوندم... و برای ماجراجویی‌هام رویاپردازی می‌کردم. وقتی یه دختربچه بودم از اینجا سقوط کردم... هنوز زمان به زمان تو شانه‌ام احساسش می‌کنم... داره این نقشه رو یادم میاد... این منو به شاه کلید میرسونه. ما با یه جور جوهر نامرعی ساختیمش و تنها با گرمای آتش می‌شه اون رو دید... هممم... فکر کنم وقتی بچه بودم چیزی رو اینجا مخفی کردم، احتمالا یکی از شاه کلیدهای وینستون باشه. همون‌طور که میگن ایکس هدف رو مشخص میکنه... خیلی خب... این باید بیشتر اتاق‌های تو عمارت، از جمله "بال غربی" ممنوعه رو باز کنه... سرنخ‌های بابا به نقاشی‌های مامان و سالگرد اونا اشاره داره. امیدوارم بتونم جواب‌هایی در بال غربی پیدا کنم...


خاطرات

لارا: متاسفم... من... من فقط میخواستم یه نگاهی بندازم.

ریچارد: هر دومون بهش خاتمه دادیم.

لارا: اتاق مامان اینجا بود؟

ریچارد: فقط... از اینجا بیرون باش، عزیزم.


بدتر از اونی هست که فکرش رو می‌کردم... بابا راز جاودانگی رو کشف کرد بدون اینکه حتی اون رو بشناسه... همم، به احتمال زیاد والدینم تو اکتبر ازدواج کرده بودن. فکر کنم به تولد مامان نزدیک بوده... سالگردشون تو اکتبر بوده... اما چه روزی؟ باورم نمیشه که این رو ندونم. باید سرنخ بعدی یه جایی باشه.


خاطرات

ریچارد: بعد از همه کارهایی که اطلس کرد! چطور تونستی درباره سفر اکتشافی بهش بگی!؟

آملیا: ببین... همه چی سریع رخ داد. لازم بود با یکی حرف بزنم، اون هنوز برادرمه.

ریچارد: بهش اعتماد ندارم.

آملیا: مجبور نیستی داشته باشی ریچارد. اما لطفا... به من اعتماد کن.

ریچارد: متاسفم، عزیزم... اما من اون رو می‌شناسم. اون حرفت رو به روزنامه‌ها می‌بره و سرمایه گذارها می‌کشن کنار.

آملیا: پس همین امشب، بدون من برو! من مراقب اطلس هستم و هفته بعد تو تبت می‌بینمت.


من خیلی جوون بودم اما هنوز اون بحث وحشتناک رو یادمه. راه همیشه برای والدینم هموار نبود... خیلی خب لارا، خودت رو جمع کن... خودت خواستی این چیزا رو ببینی. آتلیه مامان... بابا بعد اینکه مامان مرد مهر و مومش کرد. شاید نمی‌تونست طاقت بیاره تا هیچ کدوم از تعلقات اون رو جابجا کنه... سال‌هاست تکان نخورده... دقیقا همون جوریه که مامان ترکش کرد.


خاطرات

آملیا: تقریبا یاد گرفتی عزیزم... اینجا... بذار نشونت بدم. اینجوری، میبینی؟ آفرین لارا! آفرین...


کنجکاوم بدونم اگه زنده بود چقدر زندگیم متفاوت می‌شد... نقاشی‌های مامان... کدوم مورد علاقه بابا بوده؟ باشه برای باز کردن گاوصندوق مجبورم به اتاق مطالعه برگردم. خوشحالم که هنوز خیلی از کارهای مامان رو دارم.


خاطرات

لارا: بابا، چی رو اون جا نگهداری می‌کنی؟

ریچارد: چیز خیلی مهمی نیست لارا. مدارک کاری و این جور چیزاست.

لارا: اگه مهم نیست، چرا زحمت میدی بندازیش تو گاوصندوق؟

ریچارد: بهتر می‌دونم این کار رو کنم تا کسی رو سمت تو نکشونم. یه چیز مهمی اینجاست و برای توئه. شاید یه روزی بهش نیاز داشته باشی.


لارا: خب، بیام امیدوار باشم اون این کار رو برای من کرد. بابا... خیلی خب، تمام سرنخ‌ها رو پیدا کردم. ببینم می‌تونم این رو کشف کنم... نه کار نکرد. جواب باید تو سرنخ‌ها باشه. 54 کار کرد. نه، چیزی که من دنباش بودم نیست. بابا... چیکارش کردی؟ لعنت... اونجا نیست. باید مطمئن می‌شدم وصیتنامه‌ای اینجاست. صبر کن... اون چیه؟ بابا باید این رو برای من گذاشته باشه! باید مهم باشه. به نظر میاد کلاهخود جناب رجینالد افتاده. یا... نباید سرش رو پس سر جاش بذارم؟ کار کرد. لعنت... از داخل قفله. بابا همه این‌ها رو تنها ساخته تا تحقیقاتش امن بمونه؟ تو اونو آوردی خونه. اون اینجاست... یه جایی. گذشته ما رو به شمال... یعنی چیز دیگه‌ای زیر عمارت می‌تونه باشه؟ دانش ما رو به شرقه، استراحت ما رو به غربه، آینده ما رو به جنوبه، گذشته ما رو به شماله. شگفت انگیزه... این سرداب تمام مدت اینجا بوده. خدای من... یعنی خودشه؟ بابا، تو اونو آوردی خونه...


نامه آملیا

آملیا: لارای عزیزم. با دانستن اینکه این تنها کلماتی هستند که برایت به روی کاغذ می‌نویسم نوشتن آن برایم بسیار دشوار است. از اینکه صدای مرا به یاد بیاوری شگفت زده خواهم شد. آیا بازی کردن و خندیدن هایمان را به یاد خواهی آورد؟ آیا به یاد خواهی آورد هنگامی که غمگین بودی و تو را در آغوش می‌گرفتم؟ این را بدان که عشق و انرژی من هنوز با توست لارا... در درون توئه و همیشه خواهد بود. از این انرژی برای دنبال کردن اهدافت استفاده کن و هرگز اجازه نده دیگران سفر تو را تعیین کنند. تو با انتخاب‌هایی که می‌کنی و عشقی که ابراز می‌کنی و قول‌هایی که به آنها عمل می‌کنی تبدیل به کسی می‌شوی که هستی. امیدوارم در هر آن چه انتخاب می‌کنی انجام دهی، شاد، دوست داشتنی و موفق باشی. من به تو افتخار می‌کنم عزیز دلم. مرا با تمام عشقم به یاد بیاور، مادرت.

«دو روز بعد»

همم... این چیه؟

یه نامه... اینقدر سر مجادله با داییم برای نگه داشتن این عمارت متمرکز شده بودم که نمیفهمیدم اینجا چه معنی برام داره. از وقتی اینجا بودم میتونم حضور پدر و مادر رو حس کنم. کل تاریخ خانواده مون و ریشه عمیقی که اینجا داشتیم رو حس میکنم. میخوام به والدینم افتخار کنم... میخوام تمام اجدادم رو سربلند کنم. خانواده کرافت... شاید خیلی چیزا از بین رفته باشه ولی من دوباره نام و جایگاهمون رو به اوج می‌رسونم.


ادامه دارد